يك داستان زن پسند
صفحه 1 از 1
يك داستان زن پسند
زن
وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که
جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه
صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش
باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ،
دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته
را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در
آويزان کرد .
.آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شمارة جديدِ مجلة «زنان» را برايش فرستاده است
آرام
آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحة مردان » . با بي ميلي نگاهي به
عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »
از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...
صداي گرية بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »
مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »
زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »
مرد
پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد
و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . درود گفت
و به اتاق خواب رفت .
زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي
ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنة خيس بچه را کف دست گرفته بود
از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .
زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »
مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .
زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »
مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .
زن
صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد
نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان
انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »
زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .
مرد
از دستشويي بيرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به
سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره
زد .
بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »
مرد
سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ
بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون
آمد .
گرية بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »
مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »
زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثيفه . »
مرد گفت : « دست هات چرا سياهه ؟ »
زن با بدخُلقي گفت : « هيچي ، پنچر کردم . »
مرد گفت : « باز هم ؟ »
زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . يه مکافاتي کشيدم تو خيابون که نگو ... »
مرد بچه را روي تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شيشة بچه را زيرِ شيرِ آب شست ...
زن
به خواندنش ادامه داد : « همچنين در جلسة صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از
مادة 243 قانونِ ... به تصويب رسيد . بر اساس اين مصوبه ، از اين پس زنان
حق خواهند داشت که ... »
مرد در حالي که سر شيشه را با انگشت شست
گرفته بود و شيشه را تکان مي داد از آشپزخانه بيرون آمد . جلو اتاق خواب
لحظه اي مکث کرد و شيشه را کج کرد و چند قطرة شير پشتِ دستش ريخت و با نوک
زبان چشيد تا ببيند داغ نباشد .
زن گفت : « داغ نباشه ! »
و
در مبل فرو رفت و پايش را دراز کرد . بعد با کنترل تلويزيون را روشن کرد .
گزارشگر ورزشي خبرِ مسابقات تکواندوي بزرگسالان را اعلام مي کرد : « در
قسمتِ کاتاي انفرادي ، خانم سميه آقاخاني از استان لرستان با کسب 35
امتياز صاحب مقام نخستِ اين رقابت ها ... »
گرية بچه نمي گذاشت خوب بشنود . کمي سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش ديگه اين وقتِ ساعت !... »
مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت : « کمش کن ! اينجوري که بچـه نمي خوابه . »
زن غر زد : « دو دقيقه هم نمي شه تو اين خونه راحت بود ؟ »
و کمي صداي تلويزيون را کم کرد .
اين
بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي يک دستش خوابانده بود و
با دستِ ديگر شيشة شيرش را نگه داشته بود و « پيش پيش » مي کرد . آهسته به
سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلويزيون بود ، ولي نگاه نمي کرد . مرد کنارش
روي مبل نشست . لحظه اي بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده
بود . »
زن توجهي به حرفش نکرد .
مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده ... »
زن ، بي آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خيلي خسته ام . »
مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن ، نرفتيم . خب امشب که کاري نداري ...»
زن گفت : « خسته ام . مگه نمي بيني ؟ »
مرد گفت : « فردا چي ؟ فردا که جمعه ست . »
زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي . »
مرد گفت : « شب . »
زن گفت : « نه ! »
مرد
ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن هاي
همسايه شوهرهاشونو مي برن تفريح ، گردش ... اما تو اصلاً به فکر نيستي ...
»
زن کمي در مبل جابه جا شد ، اما به روي خودش نياورد .
مرد
با بغض گفت : « صبح تا شب توي خونه ام . هي بشور ، بپز ، جاروکن ... نه
تفريحي ، نه مهموني اي ... ماه به ماه خونة مادرم هم نمي رم ... »
و
باز در حالي که پيش پيش مي کرد ، آرام دور اتاق چرخيد . بچه که کمي ساکت
شد گذاشتش روي تخت . وقتي آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسيد : « شام چي
داريم؟ »
مرد جلو درِ آشپزخانه ايستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ ديشب يه خـرده مونده . مي خواي داغ کنم ؟ »
و رفت داخل .
زن بلند گفت : « باز هم غذاي موندة ديشب ؟ »
مرد از آشپزخانه گفت : « ديشب که لب نزدي . همون جوري مونده . »
زن گفت : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
مرد جوابي نداد . زن به درِ آشپزخانه خيره شد و صداي به هم خوردن استکان و نعلبکي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .
زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
مرد سيني را جلو زن گرفت : « ميل ندارم . خوابم مي آد . »
زن
ديد که چشم هاي مرد سرخ شده . مرد آبِ بيني اش را بالا کشيد . زن بد خُلق
شد : « هر شب کارِت همينه . مدام يا قهري يا غُر مي زني ... »
مرد
سيني را روي ميز گذاشت و گفت : « آره ، وقتي که زنِ آدم صبح مي ره اين
وقتِ شب مي آد ... انگار نه انگار که شوهري داره ، بچه اي داره ... »
زن
که سرش پايين بود و داشت با درِ قندان بازي مي کرد صدايش درآمد : « از بوق
سگ مي رم جون مي کَنم که يه لقمه نون در بيارم بريزم تو شکمِ صاحب مردة
شما ... »
مرد ، عصباني ، گفت : « مگه فقط تو زني ؟ مگه زن هاي ديگه چي کار مي کنن ؟ »
زن فرياد زد : « بلند مي شم ها ! »
مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببينم چي کار مي کني ! مگه بارِ اولته ؟ »
زن با مشت روي ميز کوبيد : « بس کن ديگه ! »
مرد با هر دو دست موهاي خودش را کشيد : « مي خوام جيغ بزنم ... جيغ ... »
که
يکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چيني
در هوا چرخي زد و به سرِ مرد خورد . مرد فريادي کشيد و پشتِ يکي از مبل
هاي دو نفره روي زمين ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلي
که روي سرِ عروس مي ريزند روي سرِ مرد ريختند ...
زن فکر کرد صداي
فريادِ مرد را شنيده و يکهو به خودش آمد ... ديد همچنان روي مبل نشسته و
مجلة زنان روي پايش است . با خيال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتي به فکر
فرو رفت . بعد لبخندِ آرامي زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت
تلفن رفت و شماره گرفت .
صدايي از آن طرف گفت : « بفرماييد . »
زن گفت : « درود زري ، چطوري ؟ ببين ، مجلة زنان اين شماره رو خريده ي ؟ »
صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »
زن
گفت : « ببين ، صفحة مردانِ شو حتماً بخون . يه داستانِ قشنگ داره . نمي
دونم نويسنده ش زنه يا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره ... حتماً بخون . ببين
، به اشي هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ مي زنم به آذر ... »
زن يکهو
چشمش به قندهايي افتاد که کنار مبل روي زمين افتاده بود . بعد پاهاي بي
جاني را ديد که از پشتِ مبل بيرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل هاي پيژامه
برايش آشنا بود .
صدا مدام مي گفت : « الو ، الو ... »
زن
گوشي را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد
که به پشت روي زمين افتاده و ردي از خون روي شقيقه اش خشک شده !
حسين مرتضاييان آبکنار
وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که
جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه
صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش
باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ،
دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته
را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در
آويزان کرد .
.آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شمارة جديدِ مجلة «زنان» را برايش فرستاده است
آرام
آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحة مردان » . با بي ميلي نگاهي به
عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »
از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...
صداي گرية بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »
مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »
زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »
مرد
پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد
و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . درود گفت
و به اتاق خواب رفت .
زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي
ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنة خيس بچه را کف دست گرفته بود
از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .
زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »
مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .
زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »
مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .
زن
صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد
نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان
انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »
زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .
مرد
از دستشويي بيرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به
سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره
زد .
بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »
مرد
سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ
بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون
آمد .
گرية بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »
مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »
زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثيفه . »
مرد گفت : « دست هات چرا سياهه ؟ »
زن با بدخُلقي گفت : « هيچي ، پنچر کردم . »
مرد گفت : « باز هم ؟ »
زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . يه مکافاتي کشيدم تو خيابون که نگو ... »
مرد بچه را روي تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شيشة بچه را زيرِ شيرِ آب شست ...
زن
به خواندنش ادامه داد : « همچنين در جلسة صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از
مادة 243 قانونِ ... به تصويب رسيد . بر اساس اين مصوبه ، از اين پس زنان
حق خواهند داشت که ... »
مرد در حالي که سر شيشه را با انگشت شست
گرفته بود و شيشه را تکان مي داد از آشپزخانه بيرون آمد . جلو اتاق خواب
لحظه اي مکث کرد و شيشه را کج کرد و چند قطرة شير پشتِ دستش ريخت و با نوک
زبان چشيد تا ببيند داغ نباشد .
زن گفت : « داغ نباشه ! »
و
در مبل فرو رفت و پايش را دراز کرد . بعد با کنترل تلويزيون را روشن کرد .
گزارشگر ورزشي خبرِ مسابقات تکواندوي بزرگسالان را اعلام مي کرد : « در
قسمتِ کاتاي انفرادي ، خانم سميه آقاخاني از استان لرستان با کسب 35
امتياز صاحب مقام نخستِ اين رقابت ها ... »
گرية بچه نمي گذاشت خوب بشنود . کمي سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش ديگه اين وقتِ ساعت !... »
مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت : « کمش کن ! اينجوري که بچـه نمي خوابه . »
زن غر زد : « دو دقيقه هم نمي شه تو اين خونه راحت بود ؟ »
و کمي صداي تلويزيون را کم کرد .
اين
بار مرد همراه بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي يک دستش خوابانده بود و
با دستِ ديگر شيشة شيرش را نگه داشته بود و « پيش پيش » مي کرد . آهسته به
سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلويزيون بود ، ولي نگاه نمي کرد . مرد کنارش
روي مبل نشست . لحظه اي بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده
بود . »
زن توجهي به حرفش نکرد .
مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده ... »
زن ، بي آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خيلي خسته ام . »
مرد گفت: «پريشب کلي تدارک ديده بودن ، نرفتيم . خب امشب که کاري نداري ...»
زن گفت : « خسته ام . مگه نمي بيني ؟ »
مرد گفت : « فردا چي ؟ فردا که جمعه ست . »
زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي . »
مرد گفت : « شب . »
زن گفت : « نه ! »
مرد
ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن هاي
همسايه شوهرهاشونو مي برن تفريح ، گردش ... اما تو اصلاً به فکر نيستي ...
»
زن کمي در مبل جابه جا شد ، اما به روي خودش نياورد .
مرد
با بغض گفت : « صبح تا شب توي خونه ام . هي بشور ، بپز ، جاروکن ... نه
تفريحي ، نه مهموني اي ... ماه به ماه خونة مادرم هم نمي رم ... »
و
باز در حالي که پيش پيش مي کرد ، آرام دور اتاق چرخيد . بچه که کمي ساکت
شد گذاشتش روي تخت . وقتي آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسيد : « شام چي
داريم؟ »
مرد جلو درِ آشپزخانه ايستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ ديشب يه خـرده مونده . مي خواي داغ کنم ؟ »
و رفت داخل .
زن بلند گفت : « باز هم غذاي موندة ديشب ؟ »
مرد از آشپزخانه گفت : « ديشب که لب نزدي . همون جوري مونده . »
زن گفت : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
مرد جوابي نداد . زن به درِ آشپزخانه خيره شد و صداي به هم خوردن استکان و نعلبکي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .
زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمي خوري ؟ »
مرد سيني را جلو زن گرفت : « ميل ندارم . خوابم مي آد . »
زن
ديد که چشم هاي مرد سرخ شده . مرد آبِ بيني اش را بالا کشيد . زن بد خُلق
شد : « هر شب کارِت همينه . مدام يا قهري يا غُر مي زني ... »
مرد
سيني را روي ميز گذاشت و گفت : « آره ، وقتي که زنِ آدم صبح مي ره اين
وقتِ شب مي آد ... انگار نه انگار که شوهري داره ، بچه اي داره ... »
زن
که سرش پايين بود و داشت با درِ قندان بازي مي کرد صدايش درآمد : « از بوق
سگ مي رم جون مي کَنم که يه لقمه نون در بيارم بريزم تو شکمِ صاحب مردة
شما ... »
مرد ، عصباني ، گفت : « مگه فقط تو زني ؟ مگه زن هاي ديگه چي کار مي کنن ؟ »
زن فرياد زد : « بلند مي شم ها ! »
مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببينم چي کار مي کني ! مگه بارِ اولته ؟ »
زن با مشت روي ميز کوبيد : « بس کن ديگه ! »
مرد با هر دو دست موهاي خودش را کشيد : « مي خوام جيغ بزنم ... جيغ ... »
که
يکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چيني
در هوا چرخي زد و به سرِ مرد خورد . مرد فريادي کشيد و پشتِ يکي از مبل
هاي دو نفره روي زمين ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلي
که روي سرِ عروس مي ريزند روي سرِ مرد ريختند ...
زن فکر کرد صداي
فريادِ مرد را شنيده و يکهو به خودش آمد ... ديد همچنان روي مبل نشسته و
مجلة زنان روي پايش است . با خيال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتي به فکر
فرو رفت . بعد لبخندِ آرامي زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت
تلفن رفت و شماره گرفت .
صدايي از آن طرف گفت : « بفرماييد . »
زن گفت : « درود زري ، چطوري ؟ ببين ، مجلة زنان اين شماره رو خريده ي ؟ »
صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »
زن
گفت : « ببين ، صفحة مردانِ شو حتماً بخون . يه داستانِ قشنگ داره . نمي
دونم نويسنده ش زنه يا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره ... حتماً بخون . ببين
، به اشي هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ مي زنم به آذر ... »
زن يکهو
چشمش به قندهايي افتاد که کنار مبل روي زمين افتاده بود . بعد پاهاي بي
جاني را ديد که از پشتِ مبل بيرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل هاي پيژامه
برايش آشنا بود .
صدا مدام مي گفت : « الو ، الو ... »
زن
گوشي را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد
که به پشت روي زمين افتاده و ردي از خون روي شقيقه اش خشک شده !
حسين مرتضاييان آبکنار
مواضيع مماثلة
» زیباترین داستان عشقی ایرانی(داستان خسرو و شیرین وقربانی شدن فرهاد)
» مدل گوشواره مخصوص خانم های مشکل پسند
» چند داستان كوتاه و جالب
» يك داستان زيبا
» یک داستان غم انگیز
» مدل گوشواره مخصوص خانم های مشکل پسند
» چند داستان كوتاه و جالب
» يك داستان زيبا
» یک داستان غم انگیز
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد