چند داستان كوتاه و جالب
صفحه 1 از 1
چند داستان كوتاه و جالب
چند داستان كوتاه و جالب
ديوانه هستم اما احمق نيستم...
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانه ها كه از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم!
بازم هوش ايراني ها...
همين چند هفته پيش بود كه يك ايراني داخل بانك در منهتن نيويورك شد و يك بليط از دستگاه گرفت. وقتي شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پيش كارشناس بانك رفت و گفت كه براي مدت دو هفته قصد سفر تجاري به اروپا را داره و به همين دليل نياز به يك وام فوري بمبلغ 5000 دلار دارد. كارشناس نگاهي به تيپ و لباس موجه مرد كرد و گفت كه براي اعطاي وام نياز به قدري وثيقه و گارانتي دارد و مرد هم سريع دستش را كرد توي جيبش و كليد ماشين فراري جديدش راكه دقيقا جلوي در بانك پارك كرده بود را به كارشناس داد و رييس بانك هم پس از تطابق مشخصات مالك خودرو بالاخره با وام آقا موافقت كرد آن هم فقط براي دو هفته، كارمند بانك هم سريع كليد ماشين گران قيمت را گرفت وماشين به پاركينگ بانك در طبقه پائين انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور كه قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار كارمزد وام راپرداخت كرد. كارشناس رو به مرد كرد و از قول رييس بانك گفت:
از اين كه بانك ما رو انتخاب كرديد متشكريم و گفت ما چك كرديم ومعلوم شد كه شما يك مولتي ميليونر هستيد ولي فقط من يك سوال برام باقي مانده كه با اين همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادين كه 5000 دلار از ما وام گرفتيد؟
ايروني يه نگاهي به كارشناس بي چاره كرد و گفت:
تو فقط به من بگو كجاي نيويورك ميتونم ماشين 250.000 دلاري رو براي 2 هفته با اطمينان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارك كنم.؟!
اولين روز كاري...
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد.
در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و گفت:
" يك فنجان قهوه براي من بياوريد."
صدايي از آن طرف پاسخ داد:
" شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صداي آن طرف گفت:
"من مدير اجرايي شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:
" و تو ميداني با كي حرف ميزني بي چاره."
مدير اجرايي گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
مرد جوان و كشاورز
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود.
كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست.
من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول كرد.
در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد. باور كردني نبود بزرگ ترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله كه كوچك تر بود باز شد. گاوي كوچك تر از قبلي كه با سرعت حركت كرد. جوان پيش خودش گفت: منطق مي گويد اين را ولش كنم چون گاو بعدي كوچك تر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.
سومين در طويله هم باز شد و همان طور كه فكر مي كرد ضعيف ترين و كوچك ترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود.
پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد...
اما گاو دم نداشت!
نتيجه :
زندگي پر از ارزش هاي دست يافتني است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهيم ممكن است كه ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي كن كه هميشه اولين شانس را بربايي.
منبع : وبلاگ خانه مديران جوان
مواضيع مماثلة
» داستان كوتاه مرد و پيله كرم ابريشم
» داستان كوتاه انيشتين و راننده اش
» نكاتي كوتاه و جالب كه بهتر است جدي بگيريم
» داستان واقعی جالب
» يك داستان زن پسند
» داستان كوتاه انيشتين و راننده اش
» نكاتي كوتاه و جالب كه بهتر است جدي بگيريم
» داستان واقعی جالب
» يك داستان زن پسند
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد