رمان در پايان شب (1) | تكين حمزه لو
صفحه 1 از 1
رمان در پايان شب (1) | تكين حمزه لو
فصل اول
ا
ز شدت سرما و رطوبت چشم گشودم.لرزه اي از سرما بدنم را فرا گرفت.طبق معمول پتو رو از رويم كنار زده و مثل جنيني در شكم مادر،روي تخت گلوله شده بودم.به سرعت پتو را دور خودم پيچيدم و آنقدر در همان حال ماندم كه از شدت گرما،عرق از ريشه موهايم جوشيد.هوا تاريك بود.يك نوع تاريكي پر از حيله و دروغ!از آن نوع تاريكي هايي كه آدم را سر درگم مي كرد و باعث مي شد احساس حماقت كند،چون معلوم نبود صبح است يا بعداز ظهر؟قبل از غروب است يا بعد از طلوع؟سر جايم دراز كشيدم و به دقت گوش دادم.صداي مبهم و آشناي موج هاي دريا كه محكم خودشان را به ساحل مي كوبيدند و بعد بع سرعت عقب نشيني مي كردند،در فضا مي پيچيد.اين صدا چنان قوي و آشنا بود كه همه صداهاي ديگر را كم رنگ مي كرد ولي با دقت زياد مي شد صداي جيغ مرغان دريايي و آواز مرد بومي را در دور دست ،تشخيص داد.از جايم بلند شدم و روي تخت نشستم.هوا مرطوب بود،آنقدر كه لباس خوابم به تنم چسبيده وطرح هيكلم روي تخت،چروك خورده بود.گيج و منگ از جام بلند شدم.اين قرص هاي خواب بد جوري مرا اذيت مي كرد،ولي چاره اي هم نداشتم و بدون كمك آن قرص هاي ريز درخشان سفيد رنگ،تا صبح از فكر و خيال بيچاره مي شدم آنقدردر جايم غلت مي زدم كه بدنم خسته و كوفته مي شد و صبح از شدت سر درد،كور مي شدم.ولي با اين قرص ها،سرم را روي بالش مي گذاشتم و به خوابي فرو مي رفتم كه شبيه مردن بود.بدون هيچ رويا و كابوسي،بدون هيچ غلت و تكاني،بدون هيچ فكر و خيالي!صبح ها با منگي و نخوتي كه سراسر بدنم را فرا مي گرفت و رعشه اي كه درونم را مي لرزاند از خواب بيدار مي شدم.تا ساعت ها دهانم مزه اي تلخ و گس مي داد.چشم هايم تار مي ديد و سرم دوران داشت،اما باز راضي بودم.دلم مي خواست همين طور گيج و منگ و كرخت باقي بمانم.آنقدر منگ كه توانم فكر كنم،آنقدر گيج كه چيزي يادم نيايد و آنقدر كرخت كه نتوانم از جايم بلند شوم.
از پنجره اتاق خواب بيرون را نگاه كردم.مه غليظي همه جا را پوشانده بود،فقط نوك سوزن مانند كاج هاي مطبق و پايه هاي پلي كه خزر شمالي را به خزر شهر جنوبي متصل مي كرد پيدا بود.نفس هايم روي شيشه عرق كرد و ديگر هيچ جا را نتوانستم ببينم.باز يك صبح ديگر آغاز شده بود.نفس عميقي كشيدم و مثل اكثر روزها،از درد قفسه سينه ام خم شدم.از اتاق خواب به سرعت به طرف دستشويي رفتم.سرم را روبه ديوار گرفتم كه اتاق مجاور اتاق خوابم را نبينم.
مثل بچه اي كه از تاريكي بترسد،از آن اتاق و ديدنش وحشت داشتم.از يك سال قبل كه به اين جا آمده بودم،همان اول كار درش را قفل كرده و كليدش را زير گلدان بد تركيب بالاي شومينه گذاشته بودم.دلم نمي خواست درش را باز كنم،باز كردن در اتاق همان و باز شدن در خاطراتم همان!و من اين همه قرص هاي رنگارنگ نمي خوردم كه باز با خاطراتم كلنجار بروم و ديوانه شوم!مثل بچه اي كه زير لب جدول ضرب تمرين مي كند،با خودم گفتم:«بسه،بسه،برو بيرون!»
صورتم را شستم و دندانهايم را مسواك زدم،وقتي آب در دهانم مي گرداندم فكر كردم چه آب بد مزه اي است.باز بدون اين كه به تصويرم در آينه نگاه كنم،صورتم را خشك كرم و موهايم را شانه زدم و با كش بستم.دلم نمي خواست قيافه ام را ببينم.خودم مي دانستم چه شكلي ام!بيشتر دلم مي خواست موهايم سفيد و دور لبم پر از چين و چروك شده باشد.اما طبيعت به من خيانت كرده بود،ديگر اعتقادم را به جمله«يك شبه موهاش سفيد شد و كمرش شكست»را از دست داده بودم.نه موهايم سفيد شده بود نه كمرم شكسته بود و نه صورتم چروك افتاده بود.تنها چيزي كه تغيير كرده بود نگاه چشمانم بود كه خالي و يخ كرده مي نمود.مثل نگاه يك مجسمه،بي روح و بي احساس به نظر مي رسيد.
به اتاق خواب برگشتم و روتختي را مرتب كردم و لباس هايم را با يك بلوز و شلوار پشمي عوض كردم.بايد تا سوپرمي رفتم و نان مي خرديم.بي حوصله و به زور،مانتو و روسري رو تن كردم و با اكراه دستگيره سرد و عرق كرده را پيچاندم.هوا لطيف و سرد بود وبرخلاف هواي مانده و دم كرده داخل ويلا كه بوي نا و ماندگي مي داد،پاك و با طروات بود.بوي تلخ و تند كاج هاي خيس و باران خورده،بوي خاك نرم و سبز و بوي ماهي و شوري آب در هوا موج مي زد و من چقدر اين بو را دوست داشتم.باز نفس عميقي كشيدم و ناخواسته چشمان پر اشكم را پاك كردم.زير لب دوباره به خودم توپيدم:«بسه،بس كن!حالا وقتش نيست!»با قدم هاي تند و ريز به طرف فروشگاه شهرك به راه افتادم.بوته هاي بزرگ ياس سپيد و شاه پسند و گل كاغذي،لخت و خجل سر به زيرانداخته بودند.اول بهار اين بوته ها چه غوغايي به پا مي كردند.باد سردي از جانب دريا مي وزيد،شال پشمي ومشكي ام را دور شانه هايم محكم كردم.اما مي دانستم كار از جايي ديگري خراب است،چله تابستان يا چله زمستان به حالم فرقي نمي كرد،درونم هميشه سرد و يخ زده بود و مرا مي لرزاند.از جلوي خيابانهاي پهن و خيس گذشتم،همه جا مثل كره ماه ساكت و خالي بود،اگر در موقعيت ديگري قرار داشتم حتما مي ترسيدم.
اما حالا از آن همه سكوت و تنهايي خوشحال بودم.تك و توكي افراد بومي در ويلاها ساكن بودند و چند پسر و دختر جوان هم كه تعدادشان به اندازه انگشتان دست نمي رسيد،در ويلا ها پخش بودند.فقط همين!نه از قدم زدن هاي شبانه خبري بود،نه از ويراژدادن ها و ترمز هاي جيغ مانند ماشين ها!شهرك ساكت و آرام و خالي بود.
شيشه هاي فروشگاه عرق كرده و داخلش تاريك بود،به ساعتم نگاه كردم،نزديك ده بود،هميشه اين موقع باز بود.جلو رفتم و در رو هل دادم،ممد آقا با خوشرويي گفت:درود خانوم،صبح به خير.
_سلام فكر كردم تعطيله!
دستهاي بزرگش را به هم ماليد و گفت:نه خير،سيم ها اتصالي كردن زير بارون،اينه كه تاريكه....
بسته نان و يك كنسرو تن ماهي را جلوي صندوق گذاشتم و طبق معمول شنيدم
_قابل نداره....
وقتي از سوپر بيرون اومدم،دلم نمي خواست به خانه برگردم.مستقيم به طرف ساحل راه افتادم.از كنار زمين تنيس خالي و خيس گذشتم و از كوره راهي كه ميان كاجها و علف هاي بلند مشخص بود،به طرف ساحل راه رفتم. ساحل هم مثل بقيه شهرك،سوت و كورو خلوت بود.دو رستوران و كافي شاپ كنار دريا خالي بودند وميز و صندلي هاي پلاستيكي شان را داخل اتاقك دايره شكل خود تا سقف پيده و در راه قفل كرده بودند.روي يك بلوك سيماني كه ماسه رويش را پوشانده بود،نشستم و به درياي كف آلود و خروشان خيره شدم.باد سردي تا مغز استخوان را مي سوزاند.دو سه پسر جوان با موهاي بلند كه با وزش باد مثل ابري دور صورتشان را پوشانده بود،دور يك توده آتش حلقه زده بودند و خودشان را گرم مي كردند.با نگاهي به صورت هاي رنگ پريده و قيافه هاي بي تفاوت آنها مي توانستم در حال گذر از چه بحراني هستند.دورهاي كه پر از تكه كلام هاي شنگول بود.«بي خيالش!بي خيالي طي كن!دنيا رو عشق است!»و از همين حرف ها....در اين دوره حس مي كردن كه خلاف مسير رود شنا كنند،خيلي بامزه و به قول خودشان فابريك هستند.زمستان ها كنار ساحل دريا يخ بزنند و تابستان ها در خيابانهاي خالي و خلوت كيش عرق بريزند.با شلوار هاي كهنه و نخ نما روي زمين خاكي و كثيف ولو شوند و ماشين هايشان را كه از شدت خاك و خل ديده نمي شود،نشويند.اين ها هم از آن دسته بودند.دور آتش نشسته بودند و با نگاه هاي سرد و بي روح به دريا زل زده بودند.«بي خيالش!»
به صورتهاي جوان و بي گناهشان نگاه كردم و حسرت خوردم،دلم مي خواست جلو بروم و گوش هايشان را بكشم و بگويم:روي زمين خيس ننشينيد سرما مي خوريد.كلاه سرتون بذاريد،باد سردي مياد گوش درد مي گيريد.
تقريبا مي توانستم جوابشان را بشنوم:كلاه؟مارو گرفتي،ول كن!برو تو نخ هوا و صفا كن!
آهسته زير لبم گفتم:سرما مي خوريد بچه ها!
ولي كسي صدايم را نشنيد،حتي نگاهم نمي كردند.دوباره گفتم:به تو چه؟مگه تو وكيل وصي اينا هستي؟خودشون عقل دارن.
ولي مي دانستم كه ندارند و اگر هم داشتند از آن استفاده نمي كردند.فعلا دوره بي عقلي و ديوانگيشان بودچند وقتي طول مي كشيد تا دوباره لباس هاي تميز و اطو كرده بپوشند،موهايشان را مرتب كنند و ماشين هايشان را برق بيندازند و نيش هايشان را ببندند و محكم راه بروند.
از سرما پاهايم را حس نمي كردم.بسته خريدم را برداشتم و آهسته به طرف ويلا برگشتم.از دور هيكل گرد و قلنبه ريحان خانم را مي ديدم،جلوي در منتظر من ايستاده بود.از بي فكري ام خجالت كشيدم.چطور يادم رفته بود كه هر روز براي تميز كردن خانه مي آيد؟به سرعت جلو رفتم و در جواب درودش گفتم:شرمنده،اصلا يادم رفته بود امروز مياي!حتما يخ كردي؟
از سر دلسوزي سرش را تكان داد و گفت نه خانوم،خيلي وقت نيست كه رسيدم.سردم نشد...
در را باز كردم و كنار ايستادم تا اول او وارد شود.طبق معمول شروع به تعارف كرد و با لهجه كشدار مازني اش قسم خورد كه تا من نروم،تو نمي رود.به سرعت داخل شدم و كفش هاي خيس و شن آلودم را جلوي در در آوردم.حالا هواي دم كرده و گرم خانه مي چسبيد.ريحان پلاستيك خريدم را از دستم گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. كمي بعد صدايش بلند شد:
_آذر خانوم،هنوز ناشتايي نخورديد؟
بعد بدون اينكه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:
_اينطوري از بين مي ريد ها!لاغر كه هستيد ديگه لاغرتر فايده نداره.منه بيچاره هرچي مي خوام رژيم نگه دارم،نمي تونم.همه اش مثل بچه ها گشنمه!خوش به حال شما!در دلم خنديدم.خوش به حال من؟دلم نمي خواست كسي به جايم باشد و بفهمد كه هر لقمه،مثل سنگي در گلويم سفت مي شود و با ضرب آب و چاي هم پايين نمي رود.انگار با پايين رفتن هر لقمه،مسيرش آتش مي گرفت و مي سوخت.تازه اين اول كار بود.بعد كه چند لقمه را كه به زور قورت مي دادم،معده ام آنقدر مي سوخت و مي پيچيد و درد مي گرفت كه اشكم را در مي آورد.
البته دو تا شربت گچي و بدمزه در يخچال بود كه يادم مي رفت بخورمشان ولي گاهي كه يادم مي ماند و مي خوردم،كمتر معده ام درد مي گرفت.جلوي تلويزيون،روي صندلي گهواره اي نشستم و كنترل تلويزيون را مقابلش گرفتم و كانالها را تند تند عوض كردم.همه جا پر از برفك و خط هاي افقي و تصوير هاي لرزان بود كه البته براي من فرقي نمي كرد.يعني نگاه مي كردم ولي نمي فهميدم چه مي گويند و چه مي شود.فقط نگاه مي كردم اما نمي ديدم.شبكه محلي مازندران را انتخاب كردم و سعي كردم به سرود محلي كه خواننده اش خوش صدا مي خواند،گوش كنم.اما صداي ريز و جيغ مانند ريحان كه براي خودش«بنفشه گل»مي خواند،نمي گذاشت بفهمم خواننده اصلي چه مي خواند.ذهنم در بين اين دو صدا در كش و قوس بود كه تلفن زنگ زد.
ناخودآگاه از جا پريدم.چند وقت بود كه از شنيدن صداي زنگ تلفن آنقدر وحشت مي كردم و از جا مي پريدم؟صداي ريحان بلند شد:خانوم،تلفن...
خودم را وادار كردم گوشي را بردارم.صداي نگران بهاره در گوشم پيچيد:
_مامان،حالت خوبه؟چرا گوشي رو برنمي داري؟
نفسم را كه حبس كرده بودم،بيرون دادم و گفتم:حالم خوبه،تو چطوري؟
_خوبم،ديشب هم تلفن كردم،كسي گوشي رو برنداشت.صبح زنگ زدم كسي برنداشت.ديگه كم كم داشتم ديوونه مي شدم...
با ملايمت گفتم:نترس عزيزم،بادمجون بم آفت نداره.ديشب قرص خوردم و گيج و منگ شدم.صبح هم رفتم پياده روي،نمي دوني چه هواي لطيف و خوبيه!
رنگي از حسرت صدايش را لرزاند:خوش به حالت مامان،به خدا آنقدر دلم برات تنگ شده كه نگو.آنقدر دلم مي خواست پيش تو باشم...
_مي دوني كه نمي شه.تو مدرسه اري،چيزي به امتحانات نمونده......اگه بياي از درس عقب مي موني.
دوباره صداي نازكش بلند شد:خوب همون جا مي رم مدرسه.هان؟
_نه،قبلا هم در اين مورد بحث كرديم و نتيجه هم گرفتيم.تو نمي توني امسال مدرسه عوض كني،در ضمن موندن من هم موقتي است.يكهو ديدي همين فردا خرت و پرت هامو جمع كردم و برگشتم.
از شادي لرزيد:جدي مي گي؟
_نمي دونم بهاره،بايد به مامان فرصت بدي!وقتش كه شد يك دقيقه هم معطل نمي كنم.منم دلم براي تو تنگ شده...
عجول و بي حوصله گفت:وقتش كيه؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:خودمم نمي دونم.ولي به همين زودي هاست!بهت قول مي دم.خاله چطوره؟ليدا و لادن خوبن؟به سرو كله هم كه نمي پرين و خاله هما رو ديوونه كنين؟
آهي از ناله كشيد و غمگين گفت:همه خوبن،در ضمن اين كارا مال وقتي بود كه حوصله داشتم،حالا به زور حال و احوال مي پرسم چه رسد به سر و كله زدن با ليدا و لادن.
جگرم براي دخترم كباب شد.اي روزگار بي مروت و بد مصب!دوباره هي زدم:«بس كن!حالا وقتش نيست.»
در گوشي گفتم:همه چيز درست مي شه بهاره،تو هم بايد به خودت فرصت بدي.سعي كن فكر نكني....
صدايش آزرده و سنگين از بغض بود:مگه مي شه مامان؟
سعي مي كردم با نيش اشك مبارزه كنم و گلوله بزرگي كه در گلويم ظاهر شده بود،قورت دهم:
_بهاره جون،پول تلفن زياد مي شه.من خودم بهت زنگ مي زنم.قربونت برم غصه نخور.
_شما هم همين طور مامان!مواظب خودتون باشيد.
گوشي را كه ناگهان در دستم سنگين شده بود روي تلفن گذاشتم و صندلي ام را تاب دادم.قيژ...قيژ...قيژ...!صداي نادر در گوشم بلند شد:اين صندلي ديگه مثل من پير شده،با هر تكون انگار التماس مي كنه دست از سرش برداري!
محكم سرم را تكان دادم و با صداي نسبتا بلند گفتم:بس كن!حالا وقتش نيست!بس كن!
صداي ريحان از جا پراندم:مي گم آذر خانوم....ظهر ميرزا قاسمي مي خورين؟بادمجونش تازه است ها!
سرم را تكان دادم و نگاهش كردم.ژاكت سبز رنگي روي پيراهن گل گلي اش پوشيده بود.چادر نماز سفيد رنگ كهنه اي دور كمرش گره و روسري آبي رنگش را دور سرش پيچانده و بالاي سرش گره زده بود.به صورت تپلش نگاه كردم.چشم هاي ريز و نمناكي داشت،بيني عقابي و درشتي بالاي لبهاي نازك و كشيده اش به چشم مي خورد.لپهاي گرد و تپلش قرمز بود درست مثل بچه ها،بالاي لبش سياهي مي زد و ابروهاي پرپشتش تو ذوق مي خورد.گفتم:هرچي باشه مي خورم.دستت دردنكنه.
كمرش را راست كرد و گفت:پس من ديگه بااجازه برم.الان بچه ام از مدرسه بر مي گرده.همه جا رو شستم و گرد گيري كردم.غذا هم درست كردم روي گازه،زيرش رو خاموش كردم،كاري ندارين؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم.اما ريحان نرفت.دور خودش مي چرخيد و معطل مي كرد.آنقدر اين پا و اون پا كرد تا يادم افتاد پولش را بدهم.چقدر حواس پرت و گيج شده بودم.بعداز مدتي تعارف و بفرما،عاقبت پول رو گرفت و داخل يقه اش چپاند و رفت.بعد از رفتن ريحان دوباره روي صندلي گهواره اي نشستم و بي هدف تاب خوردم.به شومينه سياه و خالي زل زدم.يكي دو تا بخاري نفتي در ويلا گذاشته بودم،نمي توانستم براي شومينه هيزم و كنده چوب پيدا كنم و اصلا در حال و هواي شاعرانه روشن كردن شومينه هم نبودم.دوباره صداي نازك ريحان بلند شد:
_خانم دكتر،يكي آمده دم در،با شما كار داره.
از جا پريدم،سر ريحان بين در بود و با كنجكاوي نگاهم مي كرد.زير لب گفتم:من دكتر نيستم ريحان خانوم.اين صد بار!
لبخندي زد و گفت
:چه فرقي مي كنه دكتر،مهندس؟ماشاا.. با سواد و با كمالاتي ديگه!
بي حوصله پرسيدم:كي دم در با من كار داره؟
_والله،انگار يه بسته اي،چيزي براتون آورده....خواستم براتون بگيرم گفت نمي شه.بايد خودتون امضا بديد.
از جايم بلند شدم و شال پشمي را دور سرم پيچيدم.در فكرم كنكاش مي كردم:يعني كي براي من نامه داده بوده؟يا شايد ريحان راست مي گفت و بسته فرستاده بود؟آن هم به اين آدرس؟كي از جاي من خبر داشت و اين قدر كارش مهم بود كه صبر نكرده برگردم تا بسته اش را به دستم بدهد.غرق در فكر و خيال دم در رفتم.مردي ميانسال با كلاهي پشمي و دماغ سرخ از سرما جلوي در ايستاده بود با ديدنم بسته اي مثل كتاب را به طرفم دراز كرد.
_خانوم خوشنويس؟
سرم را بي اختيار تكان دادم و با ترس و وحشت بسته را گرفتم.دفتر بزرگي را جلو آورد و با دست پوشيده در دستكش اش اشاره كرد:اينجا رو امضا بفرما..
با دستي لرزان خودكار رو گرفتم و امضا كردم.مرد به سرعت برگشت و سوار موتور آبي رنگ و قراضه اش شد و رفت.اما ريحان همچنان بيت در ايستاده بود و انتظار داشت بسته را باز كنم و با ديدن هديه پيچيده در كاغذ پستي خوشحال شويم.اما من چنين خيالي نداشتم.بسته را روي ميز گرد جلوي هال انداختم و به طرف ريحان برگشتم:
_خيلي ممنون ريحان خانوم شما ديگه بريد بچه هاتون پشت در مي مونن!
با ناراحتي سري تكان داد و نا اميد از كشف محتواي بسته،در رابست.از وحشت چيزي كه ممكن بود داخل بسته انتظارم را بكشد،بازش نكردم.مي خواستم هر چقدر امكان داشت،باز كردنش را به تعويق بيندازم.به آشپزخانه رفتم و از تميزي و درخشندگي در و ديوار و ظرف و ظروف غرق لذت شدم.بوي مواد پاك كننده مثل ابري در هوا مانده بود.تكه اي نان از داخل پلاستيك كندم و از داخل قابلمه،لقمه اي ميرزا قاسمي گرفتم و در دهانم چپاندم.خوراك آنقدر سير داشت كه احساس مي كردم مثل اژدها،نفسم آتش مي زند.يكي دو لقمه به زور فرو دادم و از آشپزخانه بيرون آمدم.صداي كوبش قطرات باران روي سفال هاي سقف،بلند شده بود.گاهي رعد و برق خانه را روشن مي كرد و صدايش مثل بمبي در فضا منفجر مي شد.بلند شدم و از شيشه هاي سرتاسري حياط پشتي نگاه كردم.تاب سفيد رنگ زير باران زنگ زده و با بي اهميتي رها شده بود.چشمانم را روي چيزي كه مي ديدم بستم.باز زمزمه كردم:«حالا وقتش نيست!بس كن!»برگشتم و به اتاق خواب رفتم.با لباس روي تخت دراز كشيدم و سعي كردم حدس بزنم كي برام بسته را فرستاده است.شايد كيوان برايم كتاب فرستاده بود تا سر گرم شوم؟شايد ناصر آن دفتر هايي كه قرار بود بفرستد،برايم فرستاده؟در ميان صداي باران وكوبش موجهاي دريا به خواب رفتم.وقتي بيدار شدم هوا تاريك شده بود.معده ام درد مي كرد و در سرتا سر گلويم احساس سوزش مي كردم.دوباره از پنجره به بيرون نگاه كردم.مه از بين رفته بود ولي باران ريز ريز مي باريد.از سرما به خودم لرزيدم و موهاي آشفته ام را بدون شانه كردن با كش بستم و با عجله از اتاق بيرون رفتم.چراغ را روشن كردم و از ديدن ساعت بالاي شومينه تعجب كردم.ساعت نه شب بود.چقدر خوابيده بودم!آن هم بدون قرص و غلت زدن.به آشپزخانه رفتم و كتري را پر از آب كردمو روي گاز گذاشتم.عجيب هوس چاي كرده بودم.بعد روي صندلي آشپزخانه نشستم و آنقدر به فس فس كتري گوش كردم تا تبديل به سوت ممتد شد و آب جوش آمد.چاي دم كردم و منتظر شدم تا چاي دم بكشد.از پنجره آشپزخانه به خيابان پهن جلوي رويم خيره شدم.تك و توك چراغ ها روشن شده بود،ولي ناخودآگاه دلم گرفت.از صداي قطرات باران كه روي سفال ها و شيشه ها تق تق صدا مي كرد بيزار بودم.دلم براي خورشيد و گرمايش تنگ شده بود.يك ليوان بزرگ چاي ريختم و از آشپزخانه بيرون آمدم.مي خواستم روي صندلي محبوبم بنشينم و در آرامش چاي بنوشم كه چشمم به بسته روي ميز هال افتاد.با وحشت روي صندلي افتادم و انگار كه به يك رطيل پشمالوي سياه نگاه كنم،به بسته زل زدم.دستم را با ترديد درازكردم و بسته را برداشتم.با حواس پرتي به آدرس هاي فرستنده و گيرنده خيره شدم.در قسمت گيرنده،آدرس ويلا با دقت و خطي مرتب و خوانا نوشته شده بود،ولي در قسمت فرشتنده چيزي نوشته نشده بود كه همين بيشتر نگرانم مي كرد.تصميم گرفتم آنقدر با خودم كلنجار نروم و با يك حركت،پاك زدر رنگ بسته را پاره كردم.برخلاف انتظارم هيچ كتاب و دفتر يا عكسي درون بسته نبود.با حيرت،به نوار ويديويي سياه رنگي كه درون جلد درخشان آبي رنگش قرار داشت نگاه كردم.اين ديگر چه بود؟فيلم عروسي بود يا تولد؟يعني چه كسي ممكن بود اين را برام فرستاده باشد و اصلا چه هدفي داشت؟هيچ توضيحي براي نوار ويديويي مقابلم تداشتم،حتي نمي دانستم كي آن را فرستاده است.آهسته انگار كه مي خواهم خار پشتي را نوازش كنم،دستم را دزار كرده و برش داشتم.وزنش به نظرم زياد آمد.شايد هم خيالاتي شده وبودم،انگار انتظار داشتم در دستم منفجر شود.آهسته و مردد فيلم را از جلدش بيرون كشيدم،كاغذ سفيد و چهار تايي همراه فيلم،از داخل جلد بيرون افتاد.به سرعت كاغذ را از روي دمپايي ام برداشتم و بازش كردم.همان خطمرتب و خواناي روي پاكت جلوي چشمم جان گرفت.آب دهانم را به سختي قورت دادم و به سختي سعي كردم جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم.خطوط جلوي چشمان پر اشكم،كج و معوج شده بود،اما باز هم مي توانستم بخوانم:
خانم خوشنويس،درود.
نمي دانم كار اشتباهي كردم كه برايتان اين نامه را فرستادم يا نه؟ولي گوشه اي از دلم مي دانم كه كار درستي مي كنم.حرفهايي در دلم تلنبار شده كه جرات رودرروگفتنشان را ندارم.حق داريد اگر از من متنفر باشيد،حق داريد اگر آرزوي مرگم را بكنيد و تحمل ديدنم را نداشته باشيد.....به خدا قسم حق داريد!وقتي خودم از خودم متنفر باشم و هر ثانيه مرگم را عاجزانه از خدا التماس كنم،چطور مي توانم انتظارداشته باشم شما اين احساس را نداشته باشيد؟اما مي خواهم بدانيد كه چقدر متاسفم!چقدر ناراحتم و چقدر احساس بدي دارم.بارها به سرم زد خودم را بكشم،اما تحمل داغدار و بيچاره ديدن مادرم را ندارم!هر لحظه،هر ثانيه آرزوي مرگ مي كنم،همه جا برام تنگ و طاقت فرسا شده......در خانه بي طاقتم،بيرون از خانه بي قرارم،چه بر سرم آمده؟اي كاش مرا نبخشيده بوديد،البته كه مي دانم از ته دل نبخشيديد،ولي دلم مي خواست تاوان گناهم را پس بدهم.هر چه باشد بهتر از زندگي با عذاب وجدان است.نمي دانيد چه جهنمي را مي گذرانم!شبها نمي توانم بخوابم و روزها از شدت فكر و خيال ديوانه مي شوم.خانم خوشنويس!فقط ازتان مي خواهم حلالم كنيد.مي دانم اگر آرامش ندارم،اگر اين همه در رنج و عذابم فقط به خاطر شماست!مرا حلال كنيد و از گناهم بگذريد تا بلكه روي آرامش بينم.انتظار آسايش ندارم ولي آرامش چرا،ديگر طاقت ندارم،از اين درد و عذاب وجدان،بي قرارو خسته ام.
نواري كه برايتان فرستادم از آخرين مهماني گرفته شده كه همه دور هم جمع شده بوديم.وقتي نوار حاظر شد دلم نيامدكه شما نبينيدش،مربوط به چشن تولد نيماست.شب يلدا،حتما يادتان هست.اميدوارم از ديدنش ناراحت نشويد.ديگر واقعا نمي دانم چه بايد بكنم.اي كاش كسي پيدا مي شد و مرا از اين رنج و عذاب رهايي مي بخشيد.
باز هم عاجزانه تقاضاي بخشش از شما دارم.
دست بوس شما مهدي رفيعي
نامه را روي ميز انداختم و نوار مشكي را برداشتمو روي قلبم فشردم.انگار كه كودكي تازه به دنيا آمده باشد و احتياج به نازو نوازش داشته باشد.با پشت دست اشكهايم را پاك كردم و چاي فراموش شده ام را كه ديگر يخ كرده بود،بدون قند سر كشيدم.با پاهاي لرزان به طرف ميز تلويزيون رفتم ونوار را با ملايمت داخل ويديو گذاشتم.همانطور كه نوار به اولش برمي گشت،صندلي گهواره اي را جلوي تلويزيون كشيدم و ليوان ديگري چاي براي خودم آوردم.به خودم قول دادم كه هر چه ديدم ناراحت نشوم و خودم را كنترل كنم.يك سال و خرده اي بود كه خودم را كنترل مي كردم دايم به خودم نهيب مي زدم تا در فكر و خيال فرو نروم.به سختي با خودم مي جنگيدم كه به خاطرات گذشته فكر نكنم.حالا ديگر به خودم اطمينان داشتم.مطمئن بودم با ديدن يك فيلم ساده كه حتما پر از پرش و خط و سر و صدا بود،به هيجان نمي آيم.تلويزيون رو روشن كردم و دكمه شروع ويديو رو زدم.ليوان چاي را ميان دستان يخ زده ام گرفتم.انگار دستاني بود كه دلداري ام مي داد.به برفك هايي كه اول فيلم را نشان مي داد خيره شدم.بعد ناگهان صحنه اي از يك خانه پر از پسر و دختر هايي جوان روي صحنه نمايان شد.همه روي مبل دور يك ميز مستطيل جمع شضده بودند و صورت هاي جوانشان از شادي و انرژي مي درخشيد.صدايي كه احتمال دادم مربوط به فيلم بردار باشد،گفت:حالا سامي برامون مي خونه...آره سامي؟
همه دست زدند و هورا كشيدند و دوربين با تكان هايي كه نشانگر آماتور بودن فيلم بردار بود،روي صورت درخشان و زيباي پسر جواني زوم كرد.صورت بيضي و سپيدي داشت.ابروهاي پر پشت و مرتبي،بالاي چشمان درشت و سياه رنگش به چشم مي خورد.بيني متناسب و زيبايي بالاي لب هاي گوشتي و كوچكش جا گرفته بود.گونه هاي برجسته و موهاي مجعد كوتاهش قيافه اي مردانه وجذاب به او كه گيتار در آغوش داشت،مي بخشيد.با خنده اي در دوربين پرسيد:آخه چي بخونم؟
همزمان چند صدا بلند شد:
_يه غمگين بخون.
_نه بابا حال مي گيره!يه شاد بخون.
صداي دختري بلند شد:از عصار بخون...
چند نفر هم زمان گفتند:اصلا!ضد حال نزن سامي...
فيلمبردار تصوير را جلو آورد:بخون سامي،زود باش.هرچي راه دستته بيا...سامي در جايش وول خورد و گيتار را محكم تر در آغوش كشيد و شروع به نوازس سيم ها كرد.صداي زيباي گيتار كه بلند شد،ديگر طاقت نياوردم و چشم هايم را محكم بستم.طاقت نگاه كردن نداشتم.اما هنوز صدا ها را مي شنيدم:
_امشب تا صبح مي زنيم و مي خونيم.هركي هر چي دوست داشته باشه سامي مي زنه...
دختري با خنده گفت:اين سامي و اين هم آهنگهاي درخواستي شما...
سرو صدا ها در هم قاطي شد.دستانم را آنقدر دور ليوان فشارداده بودم كه درد مي كرد.صداي گيتار پر قدرت و زيبا بلند شد و همه را ساكت كرد.صداي بم و دلنشيني ريتم زيبا را هم راهي مي كرد:چقدر اين ترانه را دوست اشتم كه به تازگي در كنسرت خواننده اش،خانم غانم در تالار وحدت شنيده بودمش،مثل لالايي آرامم مي كرد.
گل گلدون من،شكسته در باد تو بيا تا دلم،نكرده فرياد
گل شب بو ديگه،شب بو نمي ده كي گل شب بو رو از شاخه چيده؟
گوشه آسمون،پر رنگين كمون من مثل تاريكي،تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره من مي رم گم مي شم تو جنگل خواب
گل گلدون من،ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم يه مرداب
آسمون آبي مي شه اما گل مهتاب از بركه هاي خواب،بالا نمي ره
تو كه دست تكون مي دي به ستاره جون مي دي
مي شكفه گل ازگل باغ
وقتي چشمات هم مي آد دو ستاره كم مياد
مي سوزه شقايق از داغ
گل گلدون من،ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم يه مرداب
با شنيدن آن صداي گرم و جوان ناخودآگاه چشمانم را محكم تر بستم و علي رغم ميلم برگشتم به بيست و سه،چهار سال پيش!شبي كه باز اين ترانه را شنيده بودم.
پايان فصل اول
ا
ز شدت سرما و رطوبت چشم گشودم.لرزه اي از سرما بدنم را فرا گرفت.طبق معمول پتو رو از رويم كنار زده و مثل جنيني در شكم مادر،روي تخت گلوله شده بودم.به سرعت پتو را دور خودم پيچيدم و آنقدر در همان حال ماندم كه از شدت گرما،عرق از ريشه موهايم جوشيد.هوا تاريك بود.يك نوع تاريكي پر از حيله و دروغ!از آن نوع تاريكي هايي كه آدم را سر درگم مي كرد و باعث مي شد احساس حماقت كند،چون معلوم نبود صبح است يا بعداز ظهر؟قبل از غروب است يا بعد از طلوع؟سر جايم دراز كشيدم و به دقت گوش دادم.صداي مبهم و آشناي موج هاي دريا كه محكم خودشان را به ساحل مي كوبيدند و بعد بع سرعت عقب نشيني مي كردند،در فضا مي پيچيد.اين صدا چنان قوي و آشنا بود كه همه صداهاي ديگر را كم رنگ مي كرد ولي با دقت زياد مي شد صداي جيغ مرغان دريايي و آواز مرد بومي را در دور دست ،تشخيص داد.از جايم بلند شدم و روي تخت نشستم.هوا مرطوب بود،آنقدر كه لباس خوابم به تنم چسبيده وطرح هيكلم روي تخت،چروك خورده بود.گيج و منگ از جام بلند شدم.اين قرص هاي خواب بد جوري مرا اذيت مي كرد،ولي چاره اي هم نداشتم و بدون كمك آن قرص هاي ريز درخشان سفيد رنگ،تا صبح از فكر و خيال بيچاره مي شدم آنقدردر جايم غلت مي زدم كه بدنم خسته و كوفته مي شد و صبح از شدت سر درد،كور مي شدم.ولي با اين قرص ها،سرم را روي بالش مي گذاشتم و به خوابي فرو مي رفتم كه شبيه مردن بود.بدون هيچ رويا و كابوسي،بدون هيچ غلت و تكاني،بدون هيچ فكر و خيالي!صبح ها با منگي و نخوتي كه سراسر بدنم را فرا مي گرفت و رعشه اي كه درونم را مي لرزاند از خواب بيدار مي شدم.تا ساعت ها دهانم مزه اي تلخ و گس مي داد.چشم هايم تار مي ديد و سرم دوران داشت،اما باز راضي بودم.دلم مي خواست همين طور گيج و منگ و كرخت باقي بمانم.آنقدر منگ كه توانم فكر كنم،آنقدر گيج كه چيزي يادم نيايد و آنقدر كرخت كه نتوانم از جايم بلند شوم.
از پنجره اتاق خواب بيرون را نگاه كردم.مه غليظي همه جا را پوشانده بود،فقط نوك سوزن مانند كاج هاي مطبق و پايه هاي پلي كه خزر شمالي را به خزر شهر جنوبي متصل مي كرد پيدا بود.نفس هايم روي شيشه عرق كرد و ديگر هيچ جا را نتوانستم ببينم.باز يك صبح ديگر آغاز شده بود.نفس عميقي كشيدم و مثل اكثر روزها،از درد قفسه سينه ام خم شدم.از اتاق خواب به سرعت به طرف دستشويي رفتم.سرم را روبه ديوار گرفتم كه اتاق مجاور اتاق خوابم را نبينم.
مثل بچه اي كه از تاريكي بترسد،از آن اتاق و ديدنش وحشت داشتم.از يك سال قبل كه به اين جا آمده بودم،همان اول كار درش را قفل كرده و كليدش را زير گلدان بد تركيب بالاي شومينه گذاشته بودم.دلم نمي خواست درش را باز كنم،باز كردن در اتاق همان و باز شدن در خاطراتم همان!و من اين همه قرص هاي رنگارنگ نمي خوردم كه باز با خاطراتم كلنجار بروم و ديوانه شوم!مثل بچه اي كه زير لب جدول ضرب تمرين مي كند،با خودم گفتم:«بسه،بسه،برو بيرون!»
صورتم را شستم و دندانهايم را مسواك زدم،وقتي آب در دهانم مي گرداندم فكر كردم چه آب بد مزه اي است.باز بدون اين كه به تصويرم در آينه نگاه كنم،صورتم را خشك كرم و موهايم را شانه زدم و با كش بستم.دلم نمي خواست قيافه ام را ببينم.خودم مي دانستم چه شكلي ام!بيشتر دلم مي خواست موهايم سفيد و دور لبم پر از چين و چروك شده باشد.اما طبيعت به من خيانت كرده بود،ديگر اعتقادم را به جمله«يك شبه موهاش سفيد شد و كمرش شكست»را از دست داده بودم.نه موهايم سفيد شده بود نه كمرم شكسته بود و نه صورتم چروك افتاده بود.تنها چيزي كه تغيير كرده بود نگاه چشمانم بود كه خالي و يخ كرده مي نمود.مثل نگاه يك مجسمه،بي روح و بي احساس به نظر مي رسيد.
به اتاق خواب برگشتم و روتختي را مرتب كردم و لباس هايم را با يك بلوز و شلوار پشمي عوض كردم.بايد تا سوپرمي رفتم و نان مي خرديم.بي حوصله و به زور،مانتو و روسري رو تن كردم و با اكراه دستگيره سرد و عرق كرده را پيچاندم.هوا لطيف و سرد بود وبرخلاف هواي مانده و دم كرده داخل ويلا كه بوي نا و ماندگي مي داد،پاك و با طروات بود.بوي تلخ و تند كاج هاي خيس و باران خورده،بوي خاك نرم و سبز و بوي ماهي و شوري آب در هوا موج مي زد و من چقدر اين بو را دوست داشتم.باز نفس عميقي كشيدم و ناخواسته چشمان پر اشكم را پاك كردم.زير لب دوباره به خودم توپيدم:«بسه،بس كن!حالا وقتش نيست!»با قدم هاي تند و ريز به طرف فروشگاه شهرك به راه افتادم.بوته هاي بزرگ ياس سپيد و شاه پسند و گل كاغذي،لخت و خجل سر به زيرانداخته بودند.اول بهار اين بوته ها چه غوغايي به پا مي كردند.باد سردي از جانب دريا مي وزيد،شال پشمي ومشكي ام را دور شانه هايم محكم كردم.اما مي دانستم كار از جايي ديگري خراب است،چله تابستان يا چله زمستان به حالم فرقي نمي كرد،درونم هميشه سرد و يخ زده بود و مرا مي لرزاند.از جلوي خيابانهاي پهن و خيس گذشتم،همه جا مثل كره ماه ساكت و خالي بود،اگر در موقعيت ديگري قرار داشتم حتما مي ترسيدم.
اما حالا از آن همه سكوت و تنهايي خوشحال بودم.تك و توكي افراد بومي در ويلاها ساكن بودند و چند پسر و دختر جوان هم كه تعدادشان به اندازه انگشتان دست نمي رسيد،در ويلا ها پخش بودند.فقط همين!نه از قدم زدن هاي شبانه خبري بود،نه از ويراژدادن ها و ترمز هاي جيغ مانند ماشين ها!شهرك ساكت و آرام و خالي بود.
شيشه هاي فروشگاه عرق كرده و داخلش تاريك بود،به ساعتم نگاه كردم،نزديك ده بود،هميشه اين موقع باز بود.جلو رفتم و در رو هل دادم،ممد آقا با خوشرويي گفت:درود خانوم،صبح به خير.
_سلام فكر كردم تعطيله!
دستهاي بزرگش را به هم ماليد و گفت:نه خير،سيم ها اتصالي كردن زير بارون،اينه كه تاريكه....
بسته نان و يك كنسرو تن ماهي را جلوي صندوق گذاشتم و طبق معمول شنيدم
_قابل نداره....
وقتي از سوپر بيرون اومدم،دلم نمي خواست به خانه برگردم.مستقيم به طرف ساحل راه افتادم.از كنار زمين تنيس خالي و خيس گذشتم و از كوره راهي كه ميان كاجها و علف هاي بلند مشخص بود،به طرف ساحل راه رفتم. ساحل هم مثل بقيه شهرك،سوت و كورو خلوت بود.دو رستوران و كافي شاپ كنار دريا خالي بودند وميز و صندلي هاي پلاستيكي شان را داخل اتاقك دايره شكل خود تا سقف پيده و در راه قفل كرده بودند.روي يك بلوك سيماني كه ماسه رويش را پوشانده بود،نشستم و به درياي كف آلود و خروشان خيره شدم.باد سردي تا مغز استخوان را مي سوزاند.دو سه پسر جوان با موهاي بلند كه با وزش باد مثل ابري دور صورتشان را پوشانده بود،دور يك توده آتش حلقه زده بودند و خودشان را گرم مي كردند.با نگاهي به صورت هاي رنگ پريده و قيافه هاي بي تفاوت آنها مي توانستم در حال گذر از چه بحراني هستند.دورهاي كه پر از تكه كلام هاي شنگول بود.«بي خيالش!بي خيالي طي كن!دنيا رو عشق است!»و از همين حرف ها....در اين دوره حس مي كردن كه خلاف مسير رود شنا كنند،خيلي بامزه و به قول خودشان فابريك هستند.زمستان ها كنار ساحل دريا يخ بزنند و تابستان ها در خيابانهاي خالي و خلوت كيش عرق بريزند.با شلوار هاي كهنه و نخ نما روي زمين خاكي و كثيف ولو شوند و ماشين هايشان را كه از شدت خاك و خل ديده نمي شود،نشويند.اين ها هم از آن دسته بودند.دور آتش نشسته بودند و با نگاه هاي سرد و بي روح به دريا زل زده بودند.«بي خيالش!»
به صورتهاي جوان و بي گناهشان نگاه كردم و حسرت خوردم،دلم مي خواست جلو بروم و گوش هايشان را بكشم و بگويم:روي زمين خيس ننشينيد سرما مي خوريد.كلاه سرتون بذاريد،باد سردي مياد گوش درد مي گيريد.
تقريبا مي توانستم جوابشان را بشنوم:كلاه؟مارو گرفتي،ول كن!برو تو نخ هوا و صفا كن!
آهسته زير لبم گفتم:سرما مي خوريد بچه ها!
ولي كسي صدايم را نشنيد،حتي نگاهم نمي كردند.دوباره گفتم:به تو چه؟مگه تو وكيل وصي اينا هستي؟خودشون عقل دارن.
ولي مي دانستم كه ندارند و اگر هم داشتند از آن استفاده نمي كردند.فعلا دوره بي عقلي و ديوانگيشان بودچند وقتي طول مي كشيد تا دوباره لباس هاي تميز و اطو كرده بپوشند،موهايشان را مرتب كنند و ماشين هايشان را برق بيندازند و نيش هايشان را ببندند و محكم راه بروند.
از سرما پاهايم را حس نمي كردم.بسته خريدم را برداشتم و آهسته به طرف ويلا برگشتم.از دور هيكل گرد و قلنبه ريحان خانم را مي ديدم،جلوي در منتظر من ايستاده بود.از بي فكري ام خجالت كشيدم.چطور يادم رفته بود كه هر روز براي تميز كردن خانه مي آيد؟به سرعت جلو رفتم و در جواب درودش گفتم:شرمنده،اصلا يادم رفته بود امروز مياي!حتما يخ كردي؟
از سر دلسوزي سرش را تكان داد و گفت نه خانوم،خيلي وقت نيست كه رسيدم.سردم نشد...
در را باز كردم و كنار ايستادم تا اول او وارد شود.طبق معمول شروع به تعارف كرد و با لهجه كشدار مازني اش قسم خورد كه تا من نروم،تو نمي رود.به سرعت داخل شدم و كفش هاي خيس و شن آلودم را جلوي در در آوردم.حالا هواي دم كرده و گرم خانه مي چسبيد.ريحان پلاستيك خريدم را از دستم گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. كمي بعد صدايش بلند شد:
_آذر خانوم،هنوز ناشتايي نخورديد؟
بعد بدون اينكه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:
_اينطوري از بين مي ريد ها!لاغر كه هستيد ديگه لاغرتر فايده نداره.منه بيچاره هرچي مي خوام رژيم نگه دارم،نمي تونم.همه اش مثل بچه ها گشنمه!خوش به حال شما!در دلم خنديدم.خوش به حال من؟دلم نمي خواست كسي به جايم باشد و بفهمد كه هر لقمه،مثل سنگي در گلويم سفت مي شود و با ضرب آب و چاي هم پايين نمي رود.انگار با پايين رفتن هر لقمه،مسيرش آتش مي گرفت و مي سوخت.تازه اين اول كار بود.بعد كه چند لقمه را كه به زور قورت مي دادم،معده ام آنقدر مي سوخت و مي پيچيد و درد مي گرفت كه اشكم را در مي آورد.
البته دو تا شربت گچي و بدمزه در يخچال بود كه يادم مي رفت بخورمشان ولي گاهي كه يادم مي ماند و مي خوردم،كمتر معده ام درد مي گرفت.جلوي تلويزيون،روي صندلي گهواره اي نشستم و كنترل تلويزيون را مقابلش گرفتم و كانالها را تند تند عوض كردم.همه جا پر از برفك و خط هاي افقي و تصوير هاي لرزان بود كه البته براي من فرقي نمي كرد.يعني نگاه مي كردم ولي نمي فهميدم چه مي گويند و چه مي شود.فقط نگاه مي كردم اما نمي ديدم.شبكه محلي مازندران را انتخاب كردم و سعي كردم به سرود محلي كه خواننده اش خوش صدا مي خواند،گوش كنم.اما صداي ريز و جيغ مانند ريحان كه براي خودش«بنفشه گل»مي خواند،نمي گذاشت بفهمم خواننده اصلي چه مي خواند.ذهنم در بين اين دو صدا در كش و قوس بود كه تلفن زنگ زد.
ناخودآگاه از جا پريدم.چند وقت بود كه از شنيدن صداي زنگ تلفن آنقدر وحشت مي كردم و از جا مي پريدم؟صداي ريحان بلند شد:خانوم،تلفن...
خودم را وادار كردم گوشي را بردارم.صداي نگران بهاره در گوشم پيچيد:
_مامان،حالت خوبه؟چرا گوشي رو برنمي داري؟
نفسم را كه حبس كرده بودم،بيرون دادم و گفتم:حالم خوبه،تو چطوري؟
_خوبم،ديشب هم تلفن كردم،كسي گوشي رو برنداشت.صبح زنگ زدم كسي برنداشت.ديگه كم كم داشتم ديوونه مي شدم...
با ملايمت گفتم:نترس عزيزم،بادمجون بم آفت نداره.ديشب قرص خوردم و گيج و منگ شدم.صبح هم رفتم پياده روي،نمي دوني چه هواي لطيف و خوبيه!
رنگي از حسرت صدايش را لرزاند:خوش به حالت مامان،به خدا آنقدر دلم برات تنگ شده كه نگو.آنقدر دلم مي خواست پيش تو باشم...
_مي دوني كه نمي شه.تو مدرسه اري،چيزي به امتحانات نمونده......اگه بياي از درس عقب مي موني.
دوباره صداي نازكش بلند شد:خوب همون جا مي رم مدرسه.هان؟
_نه،قبلا هم در اين مورد بحث كرديم و نتيجه هم گرفتيم.تو نمي توني امسال مدرسه عوض كني،در ضمن موندن من هم موقتي است.يكهو ديدي همين فردا خرت و پرت هامو جمع كردم و برگشتم.
از شادي لرزيد:جدي مي گي؟
_نمي دونم بهاره،بايد به مامان فرصت بدي!وقتش كه شد يك دقيقه هم معطل نمي كنم.منم دلم براي تو تنگ شده...
عجول و بي حوصله گفت:وقتش كيه؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:خودمم نمي دونم.ولي به همين زودي هاست!بهت قول مي دم.خاله چطوره؟ليدا و لادن خوبن؟به سرو كله هم كه نمي پرين و خاله هما رو ديوونه كنين؟
آهي از ناله كشيد و غمگين گفت:همه خوبن،در ضمن اين كارا مال وقتي بود كه حوصله داشتم،حالا به زور حال و احوال مي پرسم چه رسد به سر و كله زدن با ليدا و لادن.
جگرم براي دخترم كباب شد.اي روزگار بي مروت و بد مصب!دوباره هي زدم:«بس كن!حالا وقتش نيست.»
در گوشي گفتم:همه چيز درست مي شه بهاره،تو هم بايد به خودت فرصت بدي.سعي كن فكر نكني....
صدايش آزرده و سنگين از بغض بود:مگه مي شه مامان؟
سعي مي كردم با نيش اشك مبارزه كنم و گلوله بزرگي كه در گلويم ظاهر شده بود،قورت دهم:
_بهاره جون،پول تلفن زياد مي شه.من خودم بهت زنگ مي زنم.قربونت برم غصه نخور.
_شما هم همين طور مامان!مواظب خودتون باشيد.
گوشي را كه ناگهان در دستم سنگين شده بود روي تلفن گذاشتم و صندلي ام را تاب دادم.قيژ...قيژ...قيژ...!صداي نادر در گوشم بلند شد:اين صندلي ديگه مثل من پير شده،با هر تكون انگار التماس مي كنه دست از سرش برداري!
محكم سرم را تكان دادم و با صداي نسبتا بلند گفتم:بس كن!حالا وقتش نيست!بس كن!
صداي ريحان از جا پراندم:مي گم آذر خانوم....ظهر ميرزا قاسمي مي خورين؟بادمجونش تازه است ها!
سرم را تكان دادم و نگاهش كردم.ژاكت سبز رنگي روي پيراهن گل گلي اش پوشيده بود.چادر نماز سفيد رنگ كهنه اي دور كمرش گره و روسري آبي رنگش را دور سرش پيچانده و بالاي سرش گره زده بود.به صورت تپلش نگاه كردم.چشم هاي ريز و نمناكي داشت،بيني عقابي و درشتي بالاي لبهاي نازك و كشيده اش به چشم مي خورد.لپهاي گرد و تپلش قرمز بود درست مثل بچه ها،بالاي لبش سياهي مي زد و ابروهاي پرپشتش تو ذوق مي خورد.گفتم:هرچي باشه مي خورم.دستت دردنكنه.
كمرش را راست كرد و گفت:پس من ديگه بااجازه برم.الان بچه ام از مدرسه بر مي گرده.همه جا رو شستم و گرد گيري كردم.غذا هم درست كردم روي گازه،زيرش رو خاموش كردم،كاري ندارين؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم.اما ريحان نرفت.دور خودش مي چرخيد و معطل مي كرد.آنقدر اين پا و اون پا كرد تا يادم افتاد پولش را بدهم.چقدر حواس پرت و گيج شده بودم.بعداز مدتي تعارف و بفرما،عاقبت پول رو گرفت و داخل يقه اش چپاند و رفت.بعد از رفتن ريحان دوباره روي صندلي گهواره اي نشستم و بي هدف تاب خوردم.به شومينه سياه و خالي زل زدم.يكي دو تا بخاري نفتي در ويلا گذاشته بودم،نمي توانستم براي شومينه هيزم و كنده چوب پيدا كنم و اصلا در حال و هواي شاعرانه روشن كردن شومينه هم نبودم.دوباره صداي نازك ريحان بلند شد:
_خانم دكتر،يكي آمده دم در،با شما كار داره.
از جا پريدم،سر ريحان بين در بود و با كنجكاوي نگاهم مي كرد.زير لب گفتم:من دكتر نيستم ريحان خانوم.اين صد بار!
لبخندي زد و گفت
:چه فرقي مي كنه دكتر،مهندس؟ماشاا.. با سواد و با كمالاتي ديگه!
بي حوصله پرسيدم:كي دم در با من كار داره؟
_والله،انگار يه بسته اي،چيزي براتون آورده....خواستم براتون بگيرم گفت نمي شه.بايد خودتون امضا بديد.
از جايم بلند شدم و شال پشمي را دور سرم پيچيدم.در فكرم كنكاش مي كردم:يعني كي براي من نامه داده بوده؟يا شايد ريحان راست مي گفت و بسته فرستاده بود؟آن هم به اين آدرس؟كي از جاي من خبر داشت و اين قدر كارش مهم بود كه صبر نكرده برگردم تا بسته اش را به دستم بدهد.غرق در فكر و خيال دم در رفتم.مردي ميانسال با كلاهي پشمي و دماغ سرخ از سرما جلوي در ايستاده بود با ديدنم بسته اي مثل كتاب را به طرفم دراز كرد.
_خانوم خوشنويس؟
سرم را بي اختيار تكان دادم و با ترس و وحشت بسته را گرفتم.دفتر بزرگي را جلو آورد و با دست پوشيده در دستكش اش اشاره كرد:اينجا رو امضا بفرما..
با دستي لرزان خودكار رو گرفتم و امضا كردم.مرد به سرعت برگشت و سوار موتور آبي رنگ و قراضه اش شد و رفت.اما ريحان همچنان بيت در ايستاده بود و انتظار داشت بسته را باز كنم و با ديدن هديه پيچيده در كاغذ پستي خوشحال شويم.اما من چنين خيالي نداشتم.بسته را روي ميز گرد جلوي هال انداختم و به طرف ريحان برگشتم:
_خيلي ممنون ريحان خانوم شما ديگه بريد بچه هاتون پشت در مي مونن!
با ناراحتي سري تكان داد و نا اميد از كشف محتواي بسته،در رابست.از وحشت چيزي كه ممكن بود داخل بسته انتظارم را بكشد،بازش نكردم.مي خواستم هر چقدر امكان داشت،باز كردنش را به تعويق بيندازم.به آشپزخانه رفتم و از تميزي و درخشندگي در و ديوار و ظرف و ظروف غرق لذت شدم.بوي مواد پاك كننده مثل ابري در هوا مانده بود.تكه اي نان از داخل پلاستيك كندم و از داخل قابلمه،لقمه اي ميرزا قاسمي گرفتم و در دهانم چپاندم.خوراك آنقدر سير داشت كه احساس مي كردم مثل اژدها،نفسم آتش مي زند.يكي دو لقمه به زور فرو دادم و از آشپزخانه بيرون آمدم.صداي كوبش قطرات باران روي سفال هاي سقف،بلند شده بود.گاهي رعد و برق خانه را روشن مي كرد و صدايش مثل بمبي در فضا منفجر مي شد.بلند شدم و از شيشه هاي سرتاسري حياط پشتي نگاه كردم.تاب سفيد رنگ زير باران زنگ زده و با بي اهميتي رها شده بود.چشمانم را روي چيزي كه مي ديدم بستم.باز زمزمه كردم:«حالا وقتش نيست!بس كن!»برگشتم و به اتاق خواب رفتم.با لباس روي تخت دراز كشيدم و سعي كردم حدس بزنم كي برام بسته را فرستاده است.شايد كيوان برايم كتاب فرستاده بود تا سر گرم شوم؟شايد ناصر آن دفتر هايي كه قرار بود بفرستد،برايم فرستاده؟در ميان صداي باران وكوبش موجهاي دريا به خواب رفتم.وقتي بيدار شدم هوا تاريك شده بود.معده ام درد مي كرد و در سرتا سر گلويم احساس سوزش مي كردم.دوباره از پنجره به بيرون نگاه كردم.مه از بين رفته بود ولي باران ريز ريز مي باريد.از سرما به خودم لرزيدم و موهاي آشفته ام را بدون شانه كردن با كش بستم و با عجله از اتاق بيرون رفتم.چراغ را روشن كردم و از ديدن ساعت بالاي شومينه تعجب كردم.ساعت نه شب بود.چقدر خوابيده بودم!آن هم بدون قرص و غلت زدن.به آشپزخانه رفتم و كتري را پر از آب كردمو روي گاز گذاشتم.عجيب هوس چاي كرده بودم.بعد روي صندلي آشپزخانه نشستم و آنقدر به فس فس كتري گوش كردم تا تبديل به سوت ممتد شد و آب جوش آمد.چاي دم كردم و منتظر شدم تا چاي دم بكشد.از پنجره آشپزخانه به خيابان پهن جلوي رويم خيره شدم.تك و توك چراغ ها روشن شده بود،ولي ناخودآگاه دلم گرفت.از صداي قطرات باران كه روي سفال ها و شيشه ها تق تق صدا مي كرد بيزار بودم.دلم براي خورشيد و گرمايش تنگ شده بود.يك ليوان بزرگ چاي ريختم و از آشپزخانه بيرون آمدم.مي خواستم روي صندلي محبوبم بنشينم و در آرامش چاي بنوشم كه چشمم به بسته روي ميز هال افتاد.با وحشت روي صندلي افتادم و انگار كه به يك رطيل پشمالوي سياه نگاه كنم،به بسته زل زدم.دستم را با ترديد درازكردم و بسته را برداشتم.با حواس پرتي به آدرس هاي فرستنده و گيرنده خيره شدم.در قسمت گيرنده،آدرس ويلا با دقت و خطي مرتب و خوانا نوشته شده بود،ولي در قسمت فرشتنده چيزي نوشته نشده بود كه همين بيشتر نگرانم مي كرد.تصميم گرفتم آنقدر با خودم كلنجار نروم و با يك حركت،پاك زدر رنگ بسته را پاره كردم.برخلاف انتظارم هيچ كتاب و دفتر يا عكسي درون بسته نبود.با حيرت،به نوار ويديويي سياه رنگي كه درون جلد درخشان آبي رنگش قرار داشت نگاه كردم.اين ديگر چه بود؟فيلم عروسي بود يا تولد؟يعني چه كسي ممكن بود اين را برام فرستاده باشد و اصلا چه هدفي داشت؟هيچ توضيحي براي نوار ويديويي مقابلم تداشتم،حتي نمي دانستم كي آن را فرستاده است.آهسته انگار كه مي خواهم خار پشتي را نوازش كنم،دستم را دزار كرده و برش داشتم.وزنش به نظرم زياد آمد.شايد هم خيالاتي شده وبودم،انگار انتظار داشتم در دستم منفجر شود.آهسته و مردد فيلم را از جلدش بيرون كشيدم،كاغذ سفيد و چهار تايي همراه فيلم،از داخل جلد بيرون افتاد.به سرعت كاغذ را از روي دمپايي ام برداشتم و بازش كردم.همان خطمرتب و خواناي روي پاكت جلوي چشمم جان گرفت.آب دهانم را به سختي قورت دادم و به سختي سعي كردم جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم.خطوط جلوي چشمان پر اشكم،كج و معوج شده بود،اما باز هم مي توانستم بخوانم:
خانم خوشنويس،درود.
نمي دانم كار اشتباهي كردم كه برايتان اين نامه را فرستادم يا نه؟ولي گوشه اي از دلم مي دانم كه كار درستي مي كنم.حرفهايي در دلم تلنبار شده كه جرات رودرروگفتنشان را ندارم.حق داريد اگر از من متنفر باشيد،حق داريد اگر آرزوي مرگم را بكنيد و تحمل ديدنم را نداشته باشيد.....به خدا قسم حق داريد!وقتي خودم از خودم متنفر باشم و هر ثانيه مرگم را عاجزانه از خدا التماس كنم،چطور مي توانم انتظارداشته باشم شما اين احساس را نداشته باشيد؟اما مي خواهم بدانيد كه چقدر متاسفم!چقدر ناراحتم و چقدر احساس بدي دارم.بارها به سرم زد خودم را بكشم،اما تحمل داغدار و بيچاره ديدن مادرم را ندارم!هر لحظه،هر ثانيه آرزوي مرگ مي كنم،همه جا برام تنگ و طاقت فرسا شده......در خانه بي طاقتم،بيرون از خانه بي قرارم،چه بر سرم آمده؟اي كاش مرا نبخشيده بوديد،البته كه مي دانم از ته دل نبخشيديد،ولي دلم مي خواست تاوان گناهم را پس بدهم.هر چه باشد بهتر از زندگي با عذاب وجدان است.نمي دانيد چه جهنمي را مي گذرانم!شبها نمي توانم بخوابم و روزها از شدت فكر و خيال ديوانه مي شوم.خانم خوشنويس!فقط ازتان مي خواهم حلالم كنيد.مي دانم اگر آرامش ندارم،اگر اين همه در رنج و عذابم فقط به خاطر شماست!مرا حلال كنيد و از گناهم بگذريد تا بلكه روي آرامش بينم.انتظار آسايش ندارم ولي آرامش چرا،ديگر طاقت ندارم،از اين درد و عذاب وجدان،بي قرارو خسته ام.
نواري كه برايتان فرستادم از آخرين مهماني گرفته شده كه همه دور هم جمع شده بوديم.وقتي نوار حاظر شد دلم نيامدكه شما نبينيدش،مربوط به چشن تولد نيماست.شب يلدا،حتما يادتان هست.اميدوارم از ديدنش ناراحت نشويد.ديگر واقعا نمي دانم چه بايد بكنم.اي كاش كسي پيدا مي شد و مرا از اين رنج و عذاب رهايي مي بخشيد.
باز هم عاجزانه تقاضاي بخشش از شما دارم.
دست بوس شما مهدي رفيعي
نامه را روي ميز انداختم و نوار مشكي را برداشتمو روي قلبم فشردم.انگار كه كودكي تازه به دنيا آمده باشد و احتياج به نازو نوازش داشته باشد.با پشت دست اشكهايم را پاك كردم و چاي فراموش شده ام را كه ديگر يخ كرده بود،بدون قند سر كشيدم.با پاهاي لرزان به طرف ميز تلويزيون رفتم ونوار را با ملايمت داخل ويديو گذاشتم.همانطور كه نوار به اولش برمي گشت،صندلي گهواره اي را جلوي تلويزيون كشيدم و ليوان ديگري چاي براي خودم آوردم.به خودم قول دادم كه هر چه ديدم ناراحت نشوم و خودم را كنترل كنم.يك سال و خرده اي بود كه خودم را كنترل مي كردم دايم به خودم نهيب مي زدم تا در فكر و خيال فرو نروم.به سختي با خودم مي جنگيدم كه به خاطرات گذشته فكر نكنم.حالا ديگر به خودم اطمينان داشتم.مطمئن بودم با ديدن يك فيلم ساده كه حتما پر از پرش و خط و سر و صدا بود،به هيجان نمي آيم.تلويزيون رو روشن كردم و دكمه شروع ويديو رو زدم.ليوان چاي را ميان دستان يخ زده ام گرفتم.انگار دستاني بود كه دلداري ام مي داد.به برفك هايي كه اول فيلم را نشان مي داد خيره شدم.بعد ناگهان صحنه اي از يك خانه پر از پسر و دختر هايي جوان روي صحنه نمايان شد.همه روي مبل دور يك ميز مستطيل جمع شضده بودند و صورت هاي جوانشان از شادي و انرژي مي درخشيد.صدايي كه احتمال دادم مربوط به فيلم بردار باشد،گفت:حالا سامي برامون مي خونه...آره سامي؟
همه دست زدند و هورا كشيدند و دوربين با تكان هايي كه نشانگر آماتور بودن فيلم بردار بود،روي صورت درخشان و زيباي پسر جواني زوم كرد.صورت بيضي و سپيدي داشت.ابروهاي پر پشت و مرتبي،بالاي چشمان درشت و سياه رنگش به چشم مي خورد.بيني متناسب و زيبايي بالاي لب هاي گوشتي و كوچكش جا گرفته بود.گونه هاي برجسته و موهاي مجعد كوتاهش قيافه اي مردانه وجذاب به او كه گيتار در آغوش داشت،مي بخشيد.با خنده اي در دوربين پرسيد:آخه چي بخونم؟
همزمان چند صدا بلند شد:
_يه غمگين بخون.
_نه بابا حال مي گيره!يه شاد بخون.
صداي دختري بلند شد:از عصار بخون...
چند نفر هم زمان گفتند:اصلا!ضد حال نزن سامي...
فيلمبردار تصوير را جلو آورد:بخون سامي،زود باش.هرچي راه دستته بيا...سامي در جايش وول خورد و گيتار را محكم تر در آغوش كشيد و شروع به نوازس سيم ها كرد.صداي زيباي گيتار كه بلند شد،ديگر طاقت نياوردم و چشم هايم را محكم بستم.طاقت نگاه كردن نداشتم.اما هنوز صدا ها را مي شنيدم:
_امشب تا صبح مي زنيم و مي خونيم.هركي هر چي دوست داشته باشه سامي مي زنه...
دختري با خنده گفت:اين سامي و اين هم آهنگهاي درخواستي شما...
سرو صدا ها در هم قاطي شد.دستانم را آنقدر دور ليوان فشارداده بودم كه درد مي كرد.صداي گيتار پر قدرت و زيبا بلند شد و همه را ساكت كرد.صداي بم و دلنشيني ريتم زيبا را هم راهي مي كرد:چقدر اين ترانه را دوست اشتم كه به تازگي در كنسرت خواننده اش،خانم غانم در تالار وحدت شنيده بودمش،مثل لالايي آرامم مي كرد.
گل گلدون من،شكسته در باد تو بيا تا دلم،نكرده فرياد
گل شب بو ديگه،شب بو نمي ده كي گل شب بو رو از شاخه چيده؟
گوشه آسمون،پر رنگين كمون من مثل تاريكي،تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره من مي رم گم مي شم تو جنگل خواب
گل گلدون من،ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم يه مرداب
آسمون آبي مي شه اما گل مهتاب از بركه هاي خواب،بالا نمي ره
تو كه دست تكون مي دي به ستاره جون مي دي
مي شكفه گل ازگل باغ
وقتي چشمات هم مي آد دو ستاره كم مياد
مي سوزه شقايق از داغ
گل گلدون من،ماه ايوون من از تو تنها شدم چو ماهي از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم يه مرداب
با شنيدن آن صداي گرم و جوان ناخودآگاه چشمانم را محكم تر بستم و علي رغم ميلم برگشتم به بيست و سه،چهار سال پيش!شبي كه باز اين ترانه را شنيده بودم.
پايان فصل اول
علي- همکار انجمن
- Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد