داستان های کوتاه و آموزنده
4 مشترك
صفحه 1 از 1
داستان های کوتاه و آموزنده
يقين، انتخاب و ترديد
روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"
زندگی هم سلف سرویس است!
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
چرچیل و راننده تاکسی
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم"
قـصـاب
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
یک آرزو ...
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"
زندگی هم سلف سرویس است!
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
چرچیل و راننده تاکسی
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم"
قـصـاب
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
یک آرزو ...
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
(( شيطان و شيطنت ))
دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را
میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی
آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.
حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را
میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی
آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.
حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
بر جد غريبم گريه ميكنم و به شما هيچ ربطي ندارد!!! .JPG)
وقتي علت را پرسيدند گفت: بر جد غريبم گريه ميكنم و به شما هيچ ربطي ندارد!!!
حسن نامي وارد دهي شد و در مكاني كه اهالي ده جمع شده بودند نشست و بناي گريه گذاشت. سبب گريهاش را پرسيدند، گفت: من مردغريبي هستم و شغلي ندارم براي بدبختي خودم گريه ميكنم، مردم ده او را به شغل كشاورزي گرفتند.
شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه ميكند، گفتند حسن آقا ديگر چه شده؟ حالا كه شغل پيدا كردي، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن داريد و ميتوانيد خوتان را از سرما و گرما حفظ كنيد ولي من غريبم و خانه ندارم براي همين بدبختي گريه ميكنم. بار ديگر اهالي ده همت كردن و برايش خانهاي تهيه كردند و وي را در آنجا جا دادند.
ولي شب باز ديدند دارد گريه ميكند. وقتي علت را پرسيدند گفت: هر كدام از شماها همسري داريد ولي من تنها در ميان اطاقم ميخوابم. مردم اين مشكل او را نيز حل كردند و دختري از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولي باز شب هنگام حسن آقا داشت گريه ميكرد. گفتند باز چي شده، گفت: همه شما سيد هستيد و من در ميان شما اجنبي هستم. به دستور كدخدا شال سبزي به كمر او بستند تا شايد از صداي گريه او راحت شوند ولي با كمال تعجب ديدند او شب باز گريه ميكند،
شب ديگر ديدند همان مرد باز گريه ميكند، گفتند حسن آقا ديگر چه شده؟ حالا كه شغل پيدا كردي، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن داريد و ميتوانيد خوتان را از سرما و گرما حفظ كنيد ولي من غريبم و خانه ندارم براي همين بدبختي گريه ميكنم. بار ديگر اهالي ده همت كردن و برايش خانهاي تهيه كردند و وي را در آنجا جا دادند.
ولي شب باز ديدند دارد گريه ميكند. وقتي علت را پرسيدند گفت: هر كدام از شماها همسري داريد ولي من تنها در ميان اطاقم ميخوابم. مردم اين مشكل او را نيز حل كردند و دختري از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولي باز شب هنگام حسن آقا داشت گريه ميكرد. گفتند باز چي شده، گفت: همه شما سيد هستيد و من در ميان شما اجنبي هستم. به دستور كدخدا شال سبزي به كمر او بستند تا شايد از صداي گريه او راحت شوند ولي با كمال تعجب ديدند او شب باز گريه ميكند،
وقتي علت را پرسيدند گفت: بر جد غريبم گريه ميكنم و به شما هيچ ربطي ندارد!!!
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
من چقدر ثروتمندم ...


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند.
پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.گفتم:«بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند.
بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ...
«ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم مي خواد براي فردايي بهتر تلاش كنم.
پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.گفتم:«بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند.
بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ...
«ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم مي خواد براي فردايي بهتر تلاش كنم.
--------------------------------------------------------------------------------
داستاني از بهلول ...

داستاني از بهلول ...

آورده اند كه بهلول سكه طلائي در دست داشت و با آن بازي مي نمود.
شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم.
بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي كنم.
اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر كني !!!
شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت : تو كه با اين خريت فهميدي سكه اي كه در دست من است از طلا مي باشد ، من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است؟
آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود..
شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم.
بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي كنم.
اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر كني !!!
شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت : تو كه با اين خريت فهميدي سكه اي كه در دست من است از طلا مي باشد ، من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است؟
آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود..
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
نخستين درس مهم - زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم.. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل
از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم
در بارمبندى نمرات
محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات
خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند،
حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و درود کردن به آنها باشد
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام
من دانشجوى سال دوم بودم.. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل
از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم
در بارمبندى نمرات
محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات
خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند،
حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و درود کردن به آنها باشد
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
دومين درس مهم- کمک در زير باران
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار
يک بزرگراه و در زير باران شديدى که میباريد ايستاده بود. ماشينش خراب
شده بود و نيازمند استفاده از وسيله
نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس
شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن
ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه
داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى ميان سفيدپوستان و
سياهپوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياهپوست را به داخل ماشينش
برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به
ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
سوار تاکسى شود
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
پرسيد. چند روز
بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با
کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آوردهاند. يادداشتى هم
همراهش بود با اين مضمون
از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم.
باران نه تنها لباسهايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما
مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين
لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در
کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به ديگران
دعا میکنم
ارادتمند
خانم نات کينگ
کول
---------------------------------------------------------------------------------------
سومين درس- هميشه کسانى که خدمت میکنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عدهاى بيرون قهوه
فروشى منتظر خالى
شدن ميز ايستاده بودند، با بیحوصلگى گفت
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت
- براى من يک بستنى بياوريد
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر
بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت
کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر
بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
يعنى او با پولهايش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برايش باقى نمیماند، اين کار را نکرده بود و بستنى
خالى
خورده بود
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار
يک بزرگراه و در زير باران شديدى که میباريد ايستاده بود. ماشينش خراب
شده بود و نيازمند استفاده از وسيله
نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس
شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن
ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه
داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى ميان سفيدپوستان و
سياهپوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياهپوست را به داخل ماشينش
برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به
ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
سوار تاکسى شود
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
پرسيد. چند روز
بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با
کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آوردهاند. يادداشتى هم
همراهش بود با اين مضمون
از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم.
باران نه تنها لباسهايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما
مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين
لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در
کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به ديگران
دعا میکنم
ارادتمند
خانم نات کينگ
کول
---------------------------------------------------------------------------------------
سومين درس- هميشه کسانى که خدمت میکنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عدهاى بيرون قهوه
فروشى منتظر خالى
شدن ميز ايستاده بودند، با بیحوصلگى گفت
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت
- براى من يک بستنى بياوريد
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر
بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت
کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر
بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
يعنى او با پولهايش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برايش باقى نمیماند، اين کار را نکرده بود و بستنى
خالى
خورده بود
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
چهارمين درس مهم- مانعى در مسير
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس
در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به
سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد.
بارش را زمين
گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را
باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را میدانست
که بسيارى از ما نمیدانيم
هر مانعى،
فرصتى
----------------------------------------------------------------------------------
بگذاريد اين ايميل به حيات خود ادامه دهد و براي دوستان خود ارسالش کنید
لطفا این داستانهای کوتاه را برای دوستان خود ارسال نمایید، کسانی که
برایتان ارزشمند هستند، اما اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید،
هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها این فرصت را که
به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید، از دست خواهید
داد، کسی چه می داند، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را
به خواندن این مطلب داشته
باشد
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس
در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به
سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد.
بارش را زمين
گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را
باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را میدانست
که بسيارى از ما نمیدانيم
هر مانعى،
فرصتى
----------------------------------------------------------------------------------
بگذاريد اين ايميل به حيات خود ادامه دهد و براي دوستان خود ارسالش کنید
لطفا این داستانهای کوتاه را برای دوستان خود ارسال نمایید، کسانی که
برایتان ارزشمند هستند، اما اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید،
هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها این فرصت را که
به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید، از دست خواهید
داد، کسی چه می داند، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را
به خواندن این مطلب داشته
باشد
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
چقدر شایسته هستم
پـسـر کـوچـکـی وارد یـک داروخانه شد، یک کارتن دارو
را به سمت تلفن عمومی داروخانه هـل داد سـپس برروی کارتن رفت تا دستش به
دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هـفت رقمی. مسئول
داروخانه متوجه پسر بود وبه مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید: خانم میتوانم
خواهش کنم کوتاه کردن چمنهای خانهتان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد:
کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد. پسرک گفت : خانم من این کار را
با نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار
همان فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم ،
من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما
در روز جمعه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی
بود. پسرک در حالی که لـبـخـنـدی بـرلب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول
داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسرجان از
رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خوبی داری دوست دارم کاری به تو
بدهم> پسرک جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را میسنجیدم، من
همان کسی هستم که برای آن خانم کار می کند!؟
را به سمت تلفن عمومی داروخانه هـل داد سـپس برروی کارتن رفت تا دستش به
دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هـفت رقمی. مسئول
داروخانه متوجه پسر بود وبه مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید: خانم میتوانم
خواهش کنم کوتاه کردن چمنهای خانهتان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد:
کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد. پسرک گفت : خانم من این کار را
با نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار
همان فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم ،
من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما
در روز جمعه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی
بود. پسرک در حالی که لـبـخـنـدی بـرلب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول
داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسرجان از
رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خوبی داری دوست دارم کاری به تو
بدهم> پسرک جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را میسنجیدم، من
همان کسی هستم که برای آن خانم کار می کند!؟
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
بیسکویت سوخته
زمانی که
من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست
کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک
روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک
بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم
گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با
این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز
کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که
آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا
می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به
یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می
کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های
سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر
ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او
مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در
سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را
نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد
دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها
را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام
این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های
یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد
بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا
واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر
خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم
دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا
برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی
دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و
آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
زمانی که
من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست
کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک
روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک
بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم
گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با
این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز
کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که
آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا
می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به
یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می
کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های
سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر
ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او
مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در
سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را
نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد
دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها
را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام
این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های
یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.
و امروز دعای من برای تو این است که یاد
بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا
واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر
خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم
دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا
برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی
دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و
آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! - داستان کوتاه
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
نوشته رضا کاظمی
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
خدایا چرا من ؟ ...
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
خر دردمند و گرگ نعلبند
گرگ خر
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، درود».
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«درود، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»
behzad- كاربر سايت
- Registration date : 2009-01-10
تعداد پستها : 73
امتیاز : 54
پسر به سفر دوری رفته بود
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای
خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می
گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی
گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او
تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به
شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت
ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز
این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت
از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های
لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می
کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و
به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش
را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه،
تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند
فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم .
ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمه ای غذا خواستم
و او یک نان به من داد و گفت: این تنها چیزی است که من هر روز می خورم
امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که
ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش
نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می
خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می
دهیم به خود ما باز می گردد
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای
خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می
گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی
گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او
تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به
شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت
ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز
این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت
از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های
لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می
کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و
به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش
را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه،
تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند
فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم .
ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمه ای غذا خواستم
و او یک نان به من داد و گفت: این تنها چیزی است که من هر روز می خورم
امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که
ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش
نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می
خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می
دهیم به خود ما باز می گردد
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
داستان پيرزن و غول چراغ جادو
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، غول بزرگی ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند، را نشنیدهای؟
حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!
اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، غول بزرگی ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند، را نشنیدهای؟
حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!
اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
خیر بیبینی این شب چله مادر !
شب سردی بود ، پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن ، شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت ، پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ، رفت نزدیک تر ، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود ، با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ، میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن ، برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ، خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ، دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت ، چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ، مادر جان !
پیرزن ایستاد ، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه ، موز و پرتغال و انار ، پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه، مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من ، مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ، اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند ، میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد ، پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ، قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ، دوباره گرمش شده بود ، با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ، پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
شب سردی بود ، پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن ، شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت ، پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ، رفت نزدیک تر ، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود ، با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ، میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن ، برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ، خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ، دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت ، چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ، مادر جان !
پیرزن ایستاد ، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه ، موز و پرتغال و انار ، پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه، مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من ، مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ، اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند ، میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد ، پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ، قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ، دوباره گرمش شده بود ، با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ، پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
--------------------------------------------------------------------------------
همین طوری که هستم دوسم داشته باش
یك شب كه من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی كه احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد یك دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصلهاش رو ندارم فقط میخوام كه بغلم كنی."
چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو كه هر مردی رو به در و دیوار میكوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من به عنوان یك زن توجه نداری و فقط به فكر رابطهی فیزیكی ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشمهای من كه از حدقه داشت در میاومد اضافه كرد:
تو چرا نمیتونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی كه توی رختواب بین من و تو اتفاق میافته؟
خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب دیگه هیچ حادثهای رخ نمیده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم كه مرخصی بگیرم و یك كمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یك رستوران شیك ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یك بوتیك بزرگ و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان كرد و چون نمیتونست تصمیم بگیره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینكه ست تكمیل بشه توی قسمت كفشها برای هر دست لباس یك جفت هم كفش انتخاب كردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یك جفت گوشوارهای الماس.
حضورتون عرض كنم كه از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حتی فكر كنم سعی كرد من و امتحان كه چون ازم خواست براش یك مچبند تنیس بخرم، با وجود اینكه حتی یك بار هم راكت تنیس رو دستش نگرفتهبود. نمیتونست باور كنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."
در اوج لذت از تمام این خریدها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فكر كنم همینها خوبه. بیا بریم حساب كنیم."
در همین لحظه بود كه گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."
با چشمای بیرون زده و فك افتاده گفت:"چی؟"
عزیزم من میخوام كه تو فقط كمی این چیزا رو بغل كنی. تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یك مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین كه من برات چیزی بخرم برات مهمه."
و موقعی كه توی چشماش میخوندم كه همین الاناست كه بیاد و منو بكشه اضافه كردم: "چرا نمیتونی من و به خاطر خودم دوست داشتهباشی نه به خاطر چیزایی كه برات میخرم؟"
خوب امشب هم توی اتاقخواب هیچ اتفاقی نمیافته فقط دلم خنك شده كه فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره."
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
آسان بينديش راحت زندگي كن
اين داستان يعني نغيير چشم انداز براي رسيدن به اهداف .
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.
آسان بينديش راحت زندگي كن
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! - داستان کوتاه
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
نوشته رضا کاظمی
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
--------------------------------------------------------------------------------
گل سرخي براي محبوبم...
" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگياش به او آغاز شده بود.از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود,اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم ميخورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد:
"دوشيزه هاليس مي نل" .
با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند." جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .
هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراين راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
" زن جواني داشت به سمت من ميآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايياش در حلقههاي زيبا کنار گوشهاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بياختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود ,
اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود ,
دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و درود خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نميشوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به
چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم ...
>
> ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ...
>
> روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
>
> ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نیمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
>
> من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
>
> کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
>
> هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
>
> بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
> همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
> ويلان با شنيدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
> تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
> گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
> گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
> گفتم: نه !
> گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
> با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
>
> ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
>
> حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
>
> ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
> جواب دادم: نه !
> ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
> Every sixty seconds you spend angry, upset or mad, is a full minute of happiness you'll never get back.
> هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
>
> ****
Life is short, Break the rules, Forgive quickly, Kiss slowly, Love truly, Laugh uncontrollably, And never regret anything that made you smile..
> زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، ب��ون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن
>
> ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ...
>
> روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
>
> ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نیمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
>
> من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
>
> کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
>
> هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
>
> بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
> همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
> ويلان با شنيدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
> تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
> گفتم: نه !
> گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
> گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
> گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
> گفتم: نه !
> گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
> با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
>
> ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
>
> حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
>
> ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
> جواب دادم: نه !
> ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
> Every sixty seconds you spend angry, upset or mad, is a full minute of happiness you'll never get back.
> هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد
>
> ****
Life is short, Break the rules, Forgive quickly, Kiss slowly, Love truly, Laugh uncontrollably, And never regret anything that made you smile..
> زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، ب��ون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: داستان های کوتاه و آموزنده
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم ، این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
علي- همکار انجمن
-
Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415

» داستانی کوتاه ولی آموزنده از کمک به دخترک کنار رودخانه
» داستان کوتاه: «لبخند» از ری برادبری
» زیباترین داستان عشقی ایرانی(داستان خسرو و شیرین وقربانی شدن فرهاد)
» اس ام اس
» مروری کوتاه بر زندگی خیام
» داستان کوتاه: «لبخند» از ری برادبری
» زیباترین داستان عشقی ایرانی(داستان خسرو و شیرین وقربانی شدن فرهاد)
» اس ام اس
» مروری کوتاه بر زندگی خیام
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد