چند تا جووووووووووووووووووووووووووك
صفحه 1 از 1
چند تا جووووووووووووووووووووووووووك
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار
عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
*****************************************
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، يکى از موهايم سفيد مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
************************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و
بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
***********************************************
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى اين که موضوع براى بچهها روشنتر
شود گفت بچهها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مىدانيد خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستادهام خون در پاهايم جمع نمىشود؟
يکى از بچهها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
***********************************************
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت: هر چند تا مىخواهيد
برداريد! خدا مواظب سيبهاست
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار
عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
*****************************************
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، يکى از موهايم سفيد مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
************************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و
بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
***********************************************
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى اين که موضوع براى بچهها روشنتر
شود گفت بچهها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مىدانيد خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستادهام خون در پاهايم جمع نمىشود؟
يکى از بچهها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
***********************************************
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت: هر چند تا مىخواهيد
برداريد! خدا مواظب سيبهاست
علي- همکار انجمن
- Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: چند تا جووووووووووووووووووووووووووك
ممکنه بعضی هاش تکراری باشه ولی خالی از لطف نیست !!
وقتي رشتي از جلسه ي كنكور مياد بيرون میگن كدوم
سوال سخت بود ميگه : نام پدر
به ترکه می گن:چرا ماشینتو از پلاک شروع می کنی به شستن؟ می گه: والا یه بار از سقف شروع کردم به شستن رسیدم به پلاک دیدم ماشین خودم نیست
به ترکه میگن با سویس جمله بساز میگه نميسازم
شماداريد از ترك بودن من سوء استفاده ميكنيد
به ترکه میگن سرعت اسب زیاده یاخر؟ میگه
والا اگه بگم خرمیگن داره ازخودش تعریف میکنه
ترکه به زنش میگه مهرتو بذار اجرا بریم خونه بخریم
تو نماز جمعه ی قزوین نفر آخر رو برق میگیره امام جمعه میمیره
یکی به رفیقش می گه : شنیدم تو ظرف شستن به زنت کمک
می کنی؟ زن ذلیل
می گه خب مگه چیه . اونم تو رخت شستن به من کمک می کنه
تركه از تاکسی پیاده میشه محکم در رو میکوبه و میگه پدرسگ خودتی
راننده میگه من که چیزی نگفتم ترکه میگه بعدن که میخوای بگی
اخطار پلیس راه به مردها: بکش بغل بیا پایین
به زنها : بیا بغل بکش پایی
حکیمی را گفتند بکنیمت یا بکشیمت ؟ حکیم که مرد دانایی بود اندکی اندیشید و سالها زنده ماند !!!!؟
هلیکوپتر نشست وسط لرها یکیشون گفت قیل و قال نکنین میخوام زنده بگیرمش
ترکه دست میکنه تو جیبش آستر جیبش پاره بوده دستش میخوره به معامله اش
میگه .... جیبمو زدن جاش ک ی ر خر گذاشتن
قزوینیه توبه میکنه میره مسجد میبینه همه رفتن رکوع میزنه زیر گریه
میگه خدایا من مستحق این همه پاداش نبودم
رشتیه بچه هاشو میزده زنش میگه کوچیکه رو نزن سیده
ترکه میفهمه دارن ماهواره ها رن جمع میکن میره رو دیش با ماژیک مینویسه : کولر
به طوطی میگن گیلکی دانی ؟ طوطی میگه آاااووووو تو روسوا کنی امرا ، دوماغه نیدینی؟؟؟؟
گاریچی داد میزنه خیار دارم خیار قلمی زنه میگه آقا اینا که سالادیه یارو میگه والا قلمی بود از بس این خانوما اومدن باهاش ور رفتن سالادی شدن
ترکه داشت قرص رو به زور تو کونش میکرد بهش گفتن چرا همچین میکنی میگه این لامصب رو باید قبل از غذا می خوردم
عربه داشت جنازه باباشو میشست هی میگفت وای بابام وای بابام همین که به پایین تنه رسید گفت وای ننه ام وای ننه ام وای ننه ام
فیلسوف قزوینی : بعضی از آدما از دنیا عقبند اما بعضیا از عقب یه دنیان
پس از اظهارات رئیس جمهور (اون ممه رو لولو برد) سوتین ضد سرقت با فن آوری نانو تولید شد
وسط عروسی برف شادی میزنن ترکا کاپشن میپوشن لرها سرما میخورن
لره با تعجب به یخ نگاه میکنه میگه آخه کجاش سوراخه که آب میده
فرهنگستان زبان فارسی نام بیضه را به طرفین معامله تغییر داد
پروانه اگر سوخت به جهنم
می خواس دور شمع کونی بازی درنیاره
شنگول و منگول 2010:
گرگه در میزنه
مادره میگه بچه ها نیستن بیاتو
ترکه شب عروسی نمیدونسته چی به زنش بگه که شروع کنه میگه : شنیدم میدی؟
به دنبال اعلام رئیس جمهور مبنی بر این که ممه را لولو برده ، افسردگی در مردان به شدت افزایش یافته کودکان ناآرامی میکنند و جوانان مذکر و مجرد برای بازپس گیری ممه دربه در دنبال لولو در خیابانها هستند
ایران خودرو ماشین ادرودی ساخت
حرکتی که کنی صلوت میفرسته
بالای 80کیلومتر آیت الکرسی میخونه
تصادف کنی فاتحه میخونه
دختر سوار کنی صیغه میخونه
از لره میپرسن امتحان رانندگی شهری قبول شدی میگه معلوم نی ماشینه کوفتم مینه دیوار سرهنگ رته مینه کما منتظروم به هوش بیاد بینوم قبولوم میکنه یا نه
اگه تو زندگی شرایطی پیش اومد که قلبت سوخت هم کونت : بدون که خدا بهت لطف داشته و دوگانه سوزت کرده
راحتی فقط در ثروتمند بودن نیست گاهی بازدن گوزی راحت میشوی (ویکتور گوزو).؟
ترکه ميره دندونپزشكي
يارو دكتره ازش مي پرسه : شما شبا قبل خواب چيكار مي كني ؟
تركه ميگه : جيش ، بوس ، لاس ، ليس ، ناز ، گاز ، روش ، توش ، دوش ، لالا!!!!!
دكتره ميگه : اون وسطا ،حتما يه جا مسواك بزن
به ترکه میگن تا کجا درس خوندی ؟ میگه تا اونجا که دهقان فداکار شلوارشو درآورد و منتظر تصمیم کبری شد
خانم فروشنده : آقااينجا سيگارنكش
خريدار: اين سيگارو الآن از خودتون خريدم
خانم : باشه ما اينجا كاندوم هم ميفروشيم دليل نميشه منو
بكني
.
یك آبادانی رفت خون بده برای جبهه.
ازش پرسیدند: چند سیسی خون میخواهی بدی؟
آبادانی یه نگاهی به مردم كرد و گفت: من سیسی میسی حالیم نیست. شیلنگ بزن وصل كن به جبهه!؟
معلم قزوینی به شاگرد : پسر جون این جوری قبول نمیشی نه کلاس میای نه باغ
علي- همکار انجمن
- Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
رد: چند تا جووووووووووووووووووووووووووك
>>یك روز مردی در حال عبور از خیابان كودكی را مشغول جابجایی بسته ای دید
>>كه ازخود كودك بزرگتر بود، پس به نزدیكش رفته و گفت: عزیزم بگذار تا كمكت
>>كنم.
>>مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید كه حتی حملش برای او مشكل است چه برسد به این
>>بچّه.
>>كمی كه رفتند مرد از كودك پرسید چرا این بسته را حمل میكند؟
>>كودك در پاسخ گفت: كه پدرش از او خواسته است.
>>مرد پرسید: چرا پدرت خودش این كار را انجام نداد؟ مگر نمیدانست كه حمل این بسته
>>برایت چقدر سخت است...
>>كودك جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
>>"خانم بالاخره یه خری پیدا میشه به این بچّه كمك كنه دیگه"
علي- همکار انجمن
- Registration date : 2009-01-30
تعداد پستها : 2095
آدرس پستي : alikhorshidi2009@yahoo.com
مدل گوشي : N70
امتیاز : 4415
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد