یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
صفحه 1 از 1
یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
به نام خدا
در بین سال های 63 و 64 در روستای دوان بین دو برادر زندگی به خوبی و با تلاش و کار بسیار در کنار خانوادهاشون رونق داشت و از لحاظ کاری و
درآمد بسیار سخت کوش و موفق بودند . در این اوضاع و احوال داماد این خانواده که داماد بزرگتر هم بود با توجه به وضعیت مالی این دو برادر زنش یک تصمیم جالب میگیره که به این دو برادر پیشنهاد کنه که بیایید و برای من هزینه هایی بفرستید(دو برادر خارج از کشور کار میکردند) تا من یک کارگاه بزرگ خریداری کنم و برای کسب درآمد راه اندازیش کنم . برادران هم قبول کردند و هزینه ها را قبول کردند و پول برای خرید این کارگاه بزرگ بواسطه بانک و افرادی در فامیل به دست این داماد رساندند و آن کارگاه خریداری شد. پس از مدتی آقای داماد تصمیم میگیره مساحتی زمین که در همان نزدیکی در نظر داشته را باز به این دو برادر پیشنهاد کنه و آن را هم خریداری کنه. این پیشنهاد را میدهد که این زمین 6 و خرده ای هکتاری را خریداری کنند و برای زمین کشاورزی مهیا سازند. برادران قبول نمیکنند و میگویند ما در کار کشاورزی سر رشته ای نداریم و خودمان هم که در ایران همیشه نیستیم که بتوانیم مواظبت و بهره برداری کنیم. خلاصه با اصرار و حرفهای داماد که من هستم و به عنوان یه باغبون براتون روی زمین کار میکنم و من میتونم و شما اصلا بسپاریدش به منو این چخان ها و این دلسوزیا و این حرف های فامیلی و کلاس اعتماد و مردانگی گذاشتن این دو برادر را راضی میکنه تا پول برای خرید زمین بفرستند و زمین خریداری شد. از سال 64 تا چند سالی کم کم برای راه اندازی این زمین صفر داماد از این 2 برادر به عنوان های مختلف پول میگرفته و شروع به خریداری وسایل و نهال و کار های مربوط به یک باغ 6 هکتاری میکنه برای کاشت نهال های پرتقال. تا چند سالی فقط پول میگرفته و خرج باغ میکرده و حتی برای دیوار کشی دور محدوده باغ هزینه هایی کرده که همشون دو برادر پرداخت میکردند که طبق اسناد بانکی و شواهد زنده این مبالغ به این دامادشون میرسیده. در این مدت چند سال دو برادر هر از چند ماهی که به ایران سفر میکردند بازدیدی از این باغ در حال آباد شدن میزدند و کارها رو دنبال می کردند. تا اینکه با غ شروع به ثمر دادن میکنه و کم کم
وسایل کشاورزی بیشتری با پول دو برادر خریداری میشده و حتی تراکتور از کشور خلیج برای باغ فرستاده میشه. ماشین وانت تویوتا برای داماد خریداری میشه و فرستاده میشه. برای هر کاری و هر مشکلی این داماد به این دو برادر تماس میگرفته و تقاضای پول میکرده و دو برادر هم برایش پول میفرستادند تا هزینه باغ شود. که خدا میداند همه این پولها برای باغ هزینه میشده یا نه؟
دو برادر بیشتر به خاطر خواهر بزرگتر و اعتمادی که به دامادشون داشتند و برای اینکه بتوانند یک پشتوانه مالی و منبع درآمدی برای فرزندان خودشان و خواهرشان در آینده مهیا سازند این کار به نظر اقتصادی را کردند.
در ادامه این داماد به بنای یک ساختمان ویلایی در وسط این باغ اقدام کرد که باز هم همه هزینه ها را از دو برادر گرفت که البته متذکر شوم که این دو برادر هم به مقدار مساوی خرج نمیکردند و برادر کوچکتر بیشتر سرمایه گذاری می کرده و بیشتر هزینه ها را متقبل میشده.
ساختمان ویلایی هم اول به گفته داماد یه اتاق و یه انباری و یک آبدار خونه باشه برای زمانهایی که برای کار باغ می ایند یه سر پناهی داشته باشند . ولی بعد از اتمام کار و گرفتن هزینه های ساخت از برادران یک ویلای 2 اتاق خوابه با یک پذیرایی بزرگ و یک حال بزرگ با حمام و دستشویی و یک آشپزخانه بزرگ به علاوه انباری در کنار آن و یک سوله بزرگ دیگر به عنوان موتور خانه که منبع آب و چاه آبیاری بزرگی در آن حفر کردند و تمام وسایل مورد نیاز را خریداری کردند.
تصور کنید تا این نهال ها به ثمر برسند چهقدر طول میکشد؟
حالا حساب کنید در این مدت تمام هزینه های آبادی این زمین و خرید نهال و خرید وسایل کشاورزی و مزد کارگران و مواد شیمیایی و ابزار آلات و ساخت ساختمان ها و حفر چاه آبی و موتور تلمبه و ساخت استخر و دیوار کشی دور باغ و خرج های ریز و درشت دیگری که در این مدت بوده چقدر میشده و این داماد هم در این مدت هیچ شغل دیگری هم نداشته که در این هزینه ها شریک باشد و از کنار همین هزینه ها خرج زندگی خودش هم بر می داشته و متاسفانه هیچ قول و قرار کتبی هم بینشان نبوده اوایل تا بعدا که قرار بر این میشود که به خاطر کارهای باغداری و سر و سامان دادن با کارهای باغ به داماد 2 سهم از 6 سهم کل باغ داده شود و دو برادر هم هر کدام 2 سهم بگیرند تا باغ به صورت مساوی بین آنها تقسیم گردد. 6 دانگ هر کدام 2 دانگ که البته 2 دانگ برای داماد که فقط نقش رسیدگی به کارها را داشته و هیچ سرمایه ای نداشته و حتی هزینه زندگیش هم از این هزینه ها کش میرفته خیلی زیاد بوده.
ادامه دارد...
ya.hagh- Registration date : 2010-05-16
تعداد پستها : 5
مدل گوشي : 1100
امتیاز : 7
رد: یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
روزها در پی یکدیگر می آمدند و می رفتند و دو برادر در کشور های خلیج کار میکردند و زندگیشان را میگذراندند و هر از چند ماهی که برمیگشتند سری به باغ میزدند و کم و کسری ها را برطرف میکردند و همیشه هم داماد (سیف الله ) اظهار میکرده که در مواقع رسیدگی به باغ که کود حیوانی و کارهای از این قبیل لازم بوده هزینه هایی را از دو برادر (غلامرضا و مرتضی) میگرفته و زمانی هم که به ثمر دهی باغ رسیده بوده میگفته که هر چی فعلا به دست میاد و درآمدی است خرج خود باغ میشود و سودی اضافه نمی آید.!!!!!!!!!
در این روزها که پیش رو می آمدند پسرهای آقا (داماد)سیف الله و دختر ها همه با خوبی و خوشی در این باغ و در ویلا زندگی میکردند و پسرها هم بزرگ بودند تقریبا و بزرگه (نورالله) که ازدواج کرده و بعدی (حمید) هم کم کم دختر خالش رو گرفت و با همین سرمایه ای که در باغ از فروش میوه ها بدست می آوردند خرج عروسی گرفتند و جالب اینجا که دختر خالش همون دختر اون خواهر دیگه دو برادر هست که بعد از ازدواج هم خیلی خانه دایی کوچکتر می رفتند و خلاصه خودشون رو مهمون میکردند و خوش میگذروندند. چون دایی هر دو نفر میشد و در روستا هم که خوش میگذره بگذارند جلوتون و بخورید و برید واسه خودتون تو یه اتاق خلوت کنید .
این پسر سیف الله هم متاسفانه خیلی اهل کار و درآمد و زندگی نبود . روزها می آمدند و این خانواده سیفالله و دو برادر که برادر کوچکتر باشه با خوبی و خوشی و با هم بودن میگذشت. دختر ها هم بعضی ها ازدواج کرده بودند و هر از گاهی با شوهرشون به روستا می آمدند و یک راست میرفتند خانه دایی جونشون(مرتضی) که دایی کوچکتر باشه تلپ میشدند و می خوردند و می خوابیدند و مثلا دیدنی میکردند. بیچاره زن دایی مرتضی که فقط کارش شده بوده پختن و شستن و گذاشتن جلو اینها.
بعضی روزهای تعطیل هم زن دایی مرتضی بچه های کوچیکش رو برمیداشت و برای گردش به باغ میبرد که حدودا 45 دقیقه ای با روستا فاصله داشت . بچه های دایی مرتضی هم که کوچیک بودند و به عنوان باغ عمه جونشون میرفتند اونجا که پیش عمشون بروند و تو باغ گردش کنند و دیدنی عمشون بروند. بی خبر از اینکه بنیانگذار اصلی این باغ باباشونه و سرمایه اصلی از جیب مبارک باباشون میومده.
متاسفانه به دلیل بی نیازی برادران و شرم و حیا و البته بی عقلی و بی فکری آنها . بعد از به ثمر نشستن باغ و برداشت کامل میوه ها و سودی که از میوه ها بدست می آمده .اصلا به دامادشون سیف الله نمیگفتند که بیا حساب کتاب کنیم ببینیم چقدر از سود مال ما میشه و چقدر خرج رسیدگی به باغ شده و چقدر دستمزد خودت میشه.
متاسفانه هیچ وقت نگفتند و سودی نگرفتند و اسمی از شراکت و پول و چیزی نیاوردند . بیشترین دلیلش هم که برادر کوچکتر می آمد و در باغ میدید و چیزی نمیگفت به خاطر بچه های زیاد خواهرش بود که همشون داشتند از سرمایه این باغ زندگی میکردند. و حتی پسرهایی که ازدواج کردند در همان باغ مشغول بودند و از سود باغ زندگیشون میگذروندند.
راستی نگفتم که برادر بزرگتر مرتضی با خانوادش در یکی از کشور های خلیج زندگی می کردند و اصلا نمی آمدند و بروندو فقط چند ماهی مرتضی می آمد به روستا پیش خانوادش و دوباره میرفته برای کار و درآمد به کشور عربی/.
برادر بزرگتر (غلامرضا ) با خانوادش در کشور عربی بود و اصلا به ایران نمیتوانست بیاید و درگیر شغل خود بود. مرتضی هم وقتی میرفت خارج میرفت پیش برادرش و آنجا زندگی میکرد و برای خواب و غذا پیش آنها می ماند.
بعد از چندین سال که همینطور گذشت و در این سالها این سیف الله خان حسابی برداشت میکرد از باغ و سود باغ رو صرف زندگی خودشون و بچه هاش و خرید و وسعت باغ و حیف و میل کردن و خرید زمینهای دیگر و یا خرید چیز های دیگر که خدا میداند میکرد. 6 هکتار زمین ثمری دیگه باید خیلی خوب سود بده. ماشین خریدنها و چیزای دیگه هم بماند. تازه اگر برای کاری دیگر از قبیل کشت گندم در جاهای دیگر هم نیاز به پول داشت به برادرها میگفت و پول میگرفت.
اون روزهای اول خرید این زمین 6 هکتاری و اون کارگاه که اول خریدند چند نفر از خانواده و بزرگان رو جمع کردند و یک سند دست نویس بین خودشان به امضا رساندند که این زمین 6 هکتاری برای هر سه نفر به میزان مساوی تقسیم میشود و هر کدام 2 دانگ سهم میبرند و همه شاهدین هم امضا کردند که حالا همشون زنده هستند.
در این سالها سیف الله ذر زمانها برداشت میوه دو کارتن از پرتقال و نارنگی برای خانواده مرتضی که در روستا بودند میبرد و خلاصه حق سهم آنها رو به جا میآورده با همین دو کارتن از 6 هکتار زمین.
در سال های 73 74 تقریبا بود که برادر بزرگتر (غلامرضا ) در کشور عربی دچار ورشکستی شد و بدهی زیادی به بار آورد و آخرش هم به زندان افتاد تا اینکه برادر کوچکتر مقداری از شکایت کسانی که حکم جلب او را داشتند پس گرفت و بدهی آنها را داد و برادر را از زندان خارج کرد و برادر بزرگتر (غلامرضا ) مریض بود و چشمش و از لحاظ بدنی روانه بیمارستان شد.
در این روزها متاسفانه درآمدی نداشت و مریض شده بود و بدهکارها هم یکی پس از دیگری میآمدند و طلب شون میخواستند .برادر کوچکتر (مرتضی) هم خانواده خودش در شیراز برده بود برای زندگی و مخارجشون بیشتر شده بود و خانواده برادرش هم بود و 2 تا از بچه های برادرش هم که فرستاده بودند اروپا برای ادامه تحصیل به مشکل خورده بودند. نمیتونست جوابگوی همه اینها باشه و در همین اوضاع و احوال بود که یه طلبکار دیگه حکم گرفته بود که از برادر بزرگتر طلبش رو بگیره که دادگاه حکم داده بود > دادگاه همون کشور عربی> که بروید و از همون کسی که ضمانتش را کرده بود بگیرید و یا او را به دادگاه معرفی کنید. مبلغ های بده هم زیاد و برادر کوچکتر (مرتضی) هم گرفتند و بازداشت کردند تا اینکه پول بدهی را بدهد. چون ضمانت برادرش را کرده بوده و دفعه اول پول داده بوده و آمارش رو گرفته بودند عرب های نافهم.
تو همین بازداشتگاه بود که به خاطر فشار روحی و فشار خجالت و آبروریزی که در بازداشت افتاده بود برادر کوچکتر هم (سکته خفیف قلبی) کرد و روانه بیمارستان شد.
در این روزها که پیش رو می آمدند پسرهای آقا (داماد)سیف الله و دختر ها همه با خوبی و خوشی در این باغ و در ویلا زندگی میکردند و پسرها هم بزرگ بودند تقریبا و بزرگه (نورالله) که ازدواج کرده و بعدی (حمید) هم کم کم دختر خالش رو گرفت و با همین سرمایه ای که در باغ از فروش میوه ها بدست می آوردند خرج عروسی گرفتند و جالب اینجا که دختر خالش همون دختر اون خواهر دیگه دو برادر هست که بعد از ازدواج هم خیلی خانه دایی کوچکتر می رفتند و خلاصه خودشون رو مهمون میکردند و خوش میگذروندند. چون دایی هر دو نفر میشد و در روستا هم که خوش میگذره بگذارند جلوتون و بخورید و برید واسه خودتون تو یه اتاق خلوت کنید .
این پسر سیف الله هم متاسفانه خیلی اهل کار و درآمد و زندگی نبود . روزها می آمدند و این خانواده سیفالله و دو برادر که برادر کوچکتر باشه با خوبی و خوشی و با هم بودن میگذشت. دختر ها هم بعضی ها ازدواج کرده بودند و هر از گاهی با شوهرشون به روستا می آمدند و یک راست میرفتند خانه دایی جونشون(مرتضی) که دایی کوچکتر باشه تلپ میشدند و می خوردند و می خوابیدند و مثلا دیدنی میکردند. بیچاره زن دایی مرتضی که فقط کارش شده بوده پختن و شستن و گذاشتن جلو اینها.
بعضی روزهای تعطیل هم زن دایی مرتضی بچه های کوچیکش رو برمیداشت و برای گردش به باغ میبرد که حدودا 45 دقیقه ای با روستا فاصله داشت . بچه های دایی مرتضی هم که کوچیک بودند و به عنوان باغ عمه جونشون میرفتند اونجا که پیش عمشون بروند و تو باغ گردش کنند و دیدنی عمشون بروند. بی خبر از اینکه بنیانگذار اصلی این باغ باباشونه و سرمایه اصلی از جیب مبارک باباشون میومده.
متاسفانه به دلیل بی نیازی برادران و شرم و حیا و البته بی عقلی و بی فکری آنها . بعد از به ثمر نشستن باغ و برداشت کامل میوه ها و سودی که از میوه ها بدست می آمده .اصلا به دامادشون سیف الله نمیگفتند که بیا حساب کتاب کنیم ببینیم چقدر از سود مال ما میشه و چقدر خرج رسیدگی به باغ شده و چقدر دستمزد خودت میشه.
متاسفانه هیچ وقت نگفتند و سودی نگرفتند و اسمی از شراکت و پول و چیزی نیاوردند . بیشترین دلیلش هم که برادر کوچکتر می آمد و در باغ میدید و چیزی نمیگفت به خاطر بچه های زیاد خواهرش بود که همشون داشتند از سرمایه این باغ زندگی میکردند. و حتی پسرهایی که ازدواج کردند در همان باغ مشغول بودند و از سود باغ زندگیشون میگذروندند.
راستی نگفتم که برادر بزرگتر مرتضی با خانوادش در یکی از کشور های خلیج زندگی می کردند و اصلا نمی آمدند و بروندو فقط چند ماهی مرتضی می آمد به روستا پیش خانوادش و دوباره میرفته برای کار و درآمد به کشور عربی/.
برادر بزرگتر (غلامرضا ) با خانوادش در کشور عربی بود و اصلا به ایران نمیتوانست بیاید و درگیر شغل خود بود. مرتضی هم وقتی میرفت خارج میرفت پیش برادرش و آنجا زندگی میکرد و برای خواب و غذا پیش آنها می ماند.
بعد از چندین سال که همینطور گذشت و در این سالها این سیف الله خان حسابی برداشت میکرد از باغ و سود باغ رو صرف زندگی خودشون و بچه هاش و خرید و وسعت باغ و حیف و میل کردن و خرید زمینهای دیگر و یا خرید چیز های دیگر که خدا میداند میکرد. 6 هکتار زمین ثمری دیگه باید خیلی خوب سود بده. ماشین خریدنها و چیزای دیگه هم بماند. تازه اگر برای کاری دیگر از قبیل کشت گندم در جاهای دیگر هم نیاز به پول داشت به برادرها میگفت و پول میگرفت.
اون روزهای اول خرید این زمین 6 هکتاری و اون کارگاه که اول خریدند چند نفر از خانواده و بزرگان رو جمع کردند و یک سند دست نویس بین خودشان به امضا رساندند که این زمین 6 هکتاری برای هر سه نفر به میزان مساوی تقسیم میشود و هر کدام 2 دانگ سهم میبرند و همه شاهدین هم امضا کردند که حالا همشون زنده هستند.
در این سالها سیف الله ذر زمانها برداشت میوه دو کارتن از پرتقال و نارنگی برای خانواده مرتضی که در روستا بودند میبرد و خلاصه حق سهم آنها رو به جا میآورده با همین دو کارتن از 6 هکتار زمین.
در سال های 73 74 تقریبا بود که برادر بزرگتر (غلامرضا ) در کشور عربی دچار ورشکستی شد و بدهی زیادی به بار آورد و آخرش هم به زندان افتاد تا اینکه برادر کوچکتر مقداری از شکایت کسانی که حکم جلب او را داشتند پس گرفت و بدهی آنها را داد و برادر را از زندان خارج کرد و برادر بزرگتر (غلامرضا ) مریض بود و چشمش و از لحاظ بدنی روانه بیمارستان شد.
در این روزها متاسفانه درآمدی نداشت و مریض شده بود و بدهکارها هم یکی پس از دیگری میآمدند و طلب شون میخواستند .برادر کوچکتر (مرتضی) هم خانواده خودش در شیراز برده بود برای زندگی و مخارجشون بیشتر شده بود و خانواده برادرش هم بود و 2 تا از بچه های برادرش هم که فرستاده بودند اروپا برای ادامه تحصیل به مشکل خورده بودند. نمیتونست جوابگوی همه اینها باشه و در همین اوضاع و احوال بود که یه طلبکار دیگه حکم گرفته بود که از برادر بزرگتر طلبش رو بگیره که دادگاه حکم داده بود > دادگاه همون کشور عربی> که بروید و از همون کسی که ضمانتش را کرده بود بگیرید و یا او را به دادگاه معرفی کنید. مبلغ های بده هم زیاد و برادر کوچکتر (مرتضی) هم گرفتند و بازداشت کردند تا اینکه پول بدهی را بدهد. چون ضمانت برادرش را کرده بوده و دفعه اول پول داده بوده و آمارش رو گرفته بودند عرب های نافهم.
تو همین بازداشتگاه بود که به خاطر فشار روحی و فشار خجالت و آبروریزی که در بازداشت افتاده بود برادر کوچکتر هم (سکته خفیف قلبی) کرد و روانه بیمارستان شد.
ya.hagh- Registration date : 2010-05-16
تعداد پستها : 5
مدل گوشي : 1100
امتیاز : 7
رد: یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
ادامه دارد...
ya.hagh- Registration date : 2010-05-16
تعداد پستها : 5
مدل گوشي : 1100
امتیاز : 7
رد: یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
در همین اوضاع بود که یکی از داماد های سیف الله که او هم برای کار در همان کشور عربی اقامت داشت (مراد)و همسر و فرزندانش در کازرون زندگی میکردند , به دایی زنش مرتضی کمک کرد و یک سری کارهای مرتضی را انجام داد و تا از بیمارستان مرخص شد و از آن طرف هم بعد از مدتی با کمک مراد و مرتضی ,خانواده غلامرضا به ایران برگشتند و دیگر نتوانستند در آنجا زندگی کنند. بچه های بزرگ غلامرضا هم در اروپا به مشکل برخوردند و مدتی از عموی (مرتضی) خودشان کمک میگرفتند و تا اینکه توانستند هم کار کنند و هم به تحصیلشان ادامه دهند.
عبدل هم داماد دیگر سیف الله هست که در همان روزهای خوشی و بدون مشکل که خانواده مرتضی هنوز در روستا زندگی میکردند مدتی یه بار میامد خونشون و مثل حمید خوش میگذراندند و از تعطیلات لذت میبردند. عبدل هم در شیراز زندگی میکند با زن و بچه هاش. مراد هم که خانوادش کازرون بودند با خانواده مرتضی در رفت و آمد بودند و هیچ مشکلی هم نداشتند.
بچه های دیگر و داماد های دیگر سیف الله هم در ارتباط بودند و رفت و آمد فامیلی داشتند و سر میزدند .
تقریبا سال 74 بود که خانه شیراز مرتضی تمام شد و خانوادش به خاطر بعضی مسائل یکسال بعد وارد خانه شدند. در این یکسال هم عبدل که داماد سیف الله میشود با اجازه گرفتن از دایی زنش (مرتضی) آمده بود و در خانه دایی زنش که تمام شده بود و هنوز خود مرتضی ساکن نشده بودند نشستند. بعد از این هم که مرتضی خانوادش را به شیراز فرستاد و خودش هم هنوز نمیتوانست برگردد به خاطر مسائل برادرش , عبدل هم هنوز ساکن بود و بعد از آن هم 3 سالی نشست و اسمی از کرایه نیاوردند و نه پول پیشی دادند به مرتضی. مرتضی هم چیزی نمیگفت به خاطر دختر خواهرش با اینکه در وضعیت نا مناسبی از لحاظ مالی قرار داشت و چیزی نمیگفت که کسی بفهمد.
عبدل هم میرفت سر کار و میامد و میخورد و میگشت و اصلا به روی خودش نمیاورد.تا اینکه قرار شد خودش بالای خانه پدرش شروع به ساخت خانه ای کند و بعد از اتمام از آنجا بلند شد و به خانه خودش رفت و بعد از یکسری حرفها مقداری ناچیز پول به عنوان کرایه این چند سال که در بهترین جای شیراز در خانه نو ساز بدون پول پیش زندگی میکرد به مرتضی داد که نمیداد بهتر بود.
اتفاقها و آبروریزی هایی در این سالها برای خانواده سیف الله پیش آمد که نگفتنش بهتر است و بگذارید ناگفته بماند چون چوب را در ... همزدن میشود.
مرتضی همه سرمایه ای که در کشور عربی داشت کار میکرد را به طلبکارای برادرش غلامرضا داد و از این در و اون در جور کرد و طلبکارها را راضی کرد تا بتواند برادرش را هم در وضعیت مریضی سریعتر به روستا پیش خانواده اش بفرستد و دیگر ماندن برادرش هیچ فایده ای نداشت.
هزینه هایی که بابت طلبکار های برادرش پرداخت کرده بود خیلی زیاد بوده و می توانسته تقریبا یک کار بسیار خوبی را با همان در بازگشتش به شیراز راه بیاندازد که متاسفانه همه را از دست داده بود. اینقدر بوده که میتوانسته تا سالهای زیادی خودش و بچه هایش را تامین کند و حتی بچه هایش هم در آینده برای خود زندگی راحتی داشته باشند.
مرتضی هم بعد از مدتی به ایران بازگشت و بدون سرمایه و دست خالی به خانه بازگشت و در صورتی که تازه بچه هایش ابتدای شروع به رفتن دانشگاه و گذراندن تحصیلاتشان بودند و حالا حالا ها باید خرج تحصیلاتشان را مهیا میکرد. آن هم در این اوضاع و احوال بد مالی.
بعد از 2 سالی که به همین منوال گذشت تصمیم گرفت که برای تامین زندگی فرزندانش به فکر سهمیه باغ و فروش آن باشد تا بتواند کاری را شروع کند.
ابتدا به باغ رفته و با دامادش سیف الله صحبت میکند و می گوید که من این سالها نیازی نداشتم به سود و پول این باغ ولی الان دیگر می خواهم از سهمم استفاده کنم و بیایید سهم من و برادرم را بخرید و یا حاضر شوید سند شش دانگی را تنظیم کنیم حالا که هر 3 نفر در ایران حاضریم تا ما بتوانیم سهمیه خود را بفروشیم و برای زندگیمان خرج کنیم و شروع یک کاری تازه کنیم. متاسفانه در کمال ناباوری و حیرت مرتضی
داماد با عصبانیت و یک حالت حق به جانب میگوید:
کدام سهم؟ مگه شما سهمی دارید؟ من زحمت کشیدم برای اینجا. شما چه کاره اید؟ به سلامت
مرتضی هم در کمال تعجب باز هم صحبت های خود را تکرار میکند ولی سیف الله روی حرف خود هست و میگوید که شما هیچ حقی از این باغ و کارگاه ندارید.
مرتضی هم ناراحت میشود و آنجا را ترک میکند.بعد از مدتی باز هم سراغ سیف الله میرود و باز هم همان حرفها را میشنود و اخرش هم به سیف الله میگوید اگر می خواهی بزنی زیر قول و قرارمون و آن قولنامه ای که با شاهدین با هم امضا کردیم پس من مجبورم بروم و از طریق قانونی اقدام کنم و از تو شکایت کنم. که متاسفانه باز هم سیف الله حرف خودش را میزده و مرتضی هم تصمیم میگیرد با مدارکی که داشته از طریق قانون اقدام کند و شکایت میکند از سیف الله. راهی به جز این هم وجود ندارد.جالب اینجاست که سیف الله هم مدرکی دال بر مالکیت این باغ و کارگاه نداشته و اقدامش برای اینکار هم بی نتیجه بوده زیرا اسم دو نفر دیگر هم روی این زمین بوده و اظهار به حق مالکیت کرده بودند. حالا چون این سیف الله مدتها در باغ زندگی میکرده و همه به عنوان صاحب باغ به او نگاه می کردند و خود را همه جا صاحب باغ معرفی میکرده دیگر کسی از او مدرک نمیخواهد ولی مرتضی که جار نزده که باغ مال من است و در باغ هم زندگی نمیکرده مشکل اثبات مالکیت داشته.برادرش غلامرضا هم که اصلا ایران نبوده که او اصلا کارش خیلی سخت تر است.
بعد از یکی 2 سال کش مکش و دادگاه و ناراحتی - دادگاه حکم به قبول ادعای مرتضی برای شراکت در باغ میدهد و معلوم میشود که مرتضی طبق اسناد و مدارک و شاهدین در کارگاه و باغ سهم دارد و برادرش هم در همه مدارک و رای دادگاه سهیم بوده با او.
این مدت دادگاه و رفت و آمد ها و مخارج وکیل و دادگاه همه بر دوش مرتضی بوده و برادرش که هیچ کاری و کمکی نمیتوانسته بکند به جز چند تا امضا.
بعد از این جریان دیگه نه از بچه های سیف الله خبری میشه و نه از داماد هاش . نه دیگه کسی سراغ داییشون میگیره و نه کسی حق به داییش میده. خوب معلومه چون همه بوی پول و سهمالارث باغ به مشامشون خورده بود و کلا مفت خوریا و خوش گذرانیهای خونه دایی و خرج کردن پول دایی و سفارش دادن های پشت سر هم به دایی که این بفرست و اون بخر برامون رو همه فراموش میکنند و حالا دیگه همه پشت سیف الله جمع میشوند چون قراره سهمی بهشون برسه و همه هم ظاهر قضیه رو دیدند که سیف الله در باغ زندگی میکرده و پس باغ مال اون هست و فکر میکردند هیچ مدرکی یا هیچ شاهدی نیست برای این موضوع.
کم کم سیف الله و پسر هاش به فکر این می افتند که باغ و کارگاه رو کاملا به نفع خودشون بردارند و اینقدر مرتضی رو که طرفشون شده بود رو به دادگاه بکشند و اذیت کنند تا بیخیال شه و دستشم که خالیه و زود بیخیال میشه.
پسر بزرگ سیف الله هم که نورالله اسمش هست در این بین یک ادعا به دادگاه میکند که من هم در کارگاه شریک هستم و حقم را می خواهم و مرتضی و برادرش را به دادگاه میکشاند ولی نمیتواند سند قانونی بیاورد و معلوم میشود ادعای درغی کرده و فقط میخواسته این موضوع را کش دهد و اذیت این دو برادر کند. در زمان های مختلف کارهای این چنینی میکرده تا از قافله ارث و وراثت عقب نیافتد.
هر روز یه بهانه جدید و یک اعتراض جدید و کشاندن مرتضی به دادگاه های کازرون و سنگ اندازی جلوی پای مرتضی برای اینکه دادگاه حکم نهایی برای تفکیک باغ ندهد . هر روز یه کاغذ بازی و از کازرون به شیراز و از شیراز به تهران و دیوان عالی کشور و رئیس کل و همه و همه رو در این پرونده کشوندند تا مرتضی رو بدوونند و خستش کنند و طولانیش کنند .
حمید و پسر کوچک سیف الله حتی با اسلحه در حضور مامور نیروی انتظامی - مرتضی و برادرش را تهدید به مرگ کردند و تفنگ را به طرفشان نشانه رفتند و بعد از شکایت مرتضی به دادگاه کشانده شدند و محکومیت برایشان بریدند و جریمه شدند که متاسفانه با روش های خودشان محکومیت را خریدند و جریمه ها را پرداختند.
سعید هم که پسر کوچکتر خانواده است همیشه پی خوشگذرانی و گاهی در کارهای باغ به پدر کمک میکرده و از پول درآمد باغ هم کش میرفته و حرفهایی هم بوده که بیشتر مواقع با قاچاق بعضی اجناس مثل سیگار و پارچه و این آخر کاریها هم با قاچاق چندین کیلو مواد مخدر دستگیر شد و مدتی هم در زندان به سر برده تا به روش های خودشان آن را آزاد کردند. چندین بار هم بوده که میوه ها را میبرده میفروخته و فاکتور هایی که به پول تبدیل میکرده را به پدرش میداده و میگفته این ها را بگیر و یکی دو ماه دیگر برو و تسویه حساب کن . سیف الله بی سواد هم بعد از مدتی که می رفته حسابش را تسویه کند با خریداران به او میگفتند که پسرت پول میوه ها را همان روز گرفته.
حمید هم که چندین سال اول زندگیش که از باغ میخورد و بعد از مدتی به اهواز رفت و با خانواده زنش زندگی کرد و داماد سر خونه شد(اذیت ها و سر بار شدن های حمید بر روی خانواده زنش بماند حالا). و در همان اوضاع و احوال شکایت مرتضی برگشت به کازرون و رفت و با برادرش سعید و نورالله از ارثیه باد آورده نگهداری کنند تا سهمیه شون بیشتر شود.این مفت خوردن ها و آماده خوردن ها حیف است که تمام شود.
ادامه دارد...
عبدل هم داماد دیگر سیف الله هست که در همان روزهای خوشی و بدون مشکل که خانواده مرتضی هنوز در روستا زندگی میکردند مدتی یه بار میامد خونشون و مثل حمید خوش میگذراندند و از تعطیلات لذت میبردند. عبدل هم در شیراز زندگی میکند با زن و بچه هاش. مراد هم که خانوادش کازرون بودند با خانواده مرتضی در رفت و آمد بودند و هیچ مشکلی هم نداشتند.
بچه های دیگر و داماد های دیگر سیف الله هم در ارتباط بودند و رفت و آمد فامیلی داشتند و سر میزدند .
تقریبا سال 74 بود که خانه شیراز مرتضی تمام شد و خانوادش به خاطر بعضی مسائل یکسال بعد وارد خانه شدند. در این یکسال هم عبدل که داماد سیف الله میشود با اجازه گرفتن از دایی زنش (مرتضی) آمده بود و در خانه دایی زنش که تمام شده بود و هنوز خود مرتضی ساکن نشده بودند نشستند. بعد از این هم که مرتضی خانوادش را به شیراز فرستاد و خودش هم هنوز نمیتوانست برگردد به خاطر مسائل برادرش , عبدل هم هنوز ساکن بود و بعد از آن هم 3 سالی نشست و اسمی از کرایه نیاوردند و نه پول پیشی دادند به مرتضی. مرتضی هم چیزی نمیگفت به خاطر دختر خواهرش با اینکه در وضعیت نا مناسبی از لحاظ مالی قرار داشت و چیزی نمیگفت که کسی بفهمد.
عبدل هم میرفت سر کار و میامد و میخورد و میگشت و اصلا به روی خودش نمیاورد.تا اینکه قرار شد خودش بالای خانه پدرش شروع به ساخت خانه ای کند و بعد از اتمام از آنجا بلند شد و به خانه خودش رفت و بعد از یکسری حرفها مقداری ناچیز پول به عنوان کرایه این چند سال که در بهترین جای شیراز در خانه نو ساز بدون پول پیش زندگی میکرد به مرتضی داد که نمیداد بهتر بود.
اتفاقها و آبروریزی هایی در این سالها برای خانواده سیف الله پیش آمد که نگفتنش بهتر است و بگذارید ناگفته بماند چون چوب را در ... همزدن میشود.
مرتضی همه سرمایه ای که در کشور عربی داشت کار میکرد را به طلبکارای برادرش غلامرضا داد و از این در و اون در جور کرد و طلبکارها را راضی کرد تا بتواند برادرش را هم در وضعیت مریضی سریعتر به روستا پیش خانواده اش بفرستد و دیگر ماندن برادرش هیچ فایده ای نداشت.
هزینه هایی که بابت طلبکار های برادرش پرداخت کرده بود خیلی زیاد بوده و می توانسته تقریبا یک کار بسیار خوبی را با همان در بازگشتش به شیراز راه بیاندازد که متاسفانه همه را از دست داده بود. اینقدر بوده که میتوانسته تا سالهای زیادی خودش و بچه هایش را تامین کند و حتی بچه هایش هم در آینده برای خود زندگی راحتی داشته باشند.
مرتضی هم بعد از مدتی به ایران بازگشت و بدون سرمایه و دست خالی به خانه بازگشت و در صورتی که تازه بچه هایش ابتدای شروع به رفتن دانشگاه و گذراندن تحصیلاتشان بودند و حالا حالا ها باید خرج تحصیلاتشان را مهیا میکرد. آن هم در این اوضاع و احوال بد مالی.
بعد از 2 سالی که به همین منوال گذشت تصمیم گرفت که برای تامین زندگی فرزندانش به فکر سهمیه باغ و فروش آن باشد تا بتواند کاری را شروع کند.
ابتدا به باغ رفته و با دامادش سیف الله صحبت میکند و می گوید که من این سالها نیازی نداشتم به سود و پول این باغ ولی الان دیگر می خواهم از سهمم استفاده کنم و بیایید سهم من و برادرم را بخرید و یا حاضر شوید سند شش دانگی را تنظیم کنیم حالا که هر 3 نفر در ایران حاضریم تا ما بتوانیم سهمیه خود را بفروشیم و برای زندگیمان خرج کنیم و شروع یک کاری تازه کنیم. متاسفانه در کمال ناباوری و حیرت مرتضی
داماد با عصبانیت و یک حالت حق به جانب میگوید:
کدام سهم؟ مگه شما سهمی دارید؟ من زحمت کشیدم برای اینجا. شما چه کاره اید؟ به سلامت
مرتضی هم در کمال تعجب باز هم صحبت های خود را تکرار میکند ولی سیف الله روی حرف خود هست و میگوید که شما هیچ حقی از این باغ و کارگاه ندارید.
مرتضی هم ناراحت میشود و آنجا را ترک میکند.بعد از مدتی باز هم سراغ سیف الله میرود و باز هم همان حرفها را میشنود و اخرش هم به سیف الله میگوید اگر می خواهی بزنی زیر قول و قرارمون و آن قولنامه ای که با شاهدین با هم امضا کردیم پس من مجبورم بروم و از طریق قانونی اقدام کنم و از تو شکایت کنم. که متاسفانه باز هم سیف الله حرف خودش را میزده و مرتضی هم تصمیم میگیرد با مدارکی که داشته از طریق قانون اقدام کند و شکایت میکند از سیف الله. راهی به جز این هم وجود ندارد.جالب اینجاست که سیف الله هم مدرکی دال بر مالکیت این باغ و کارگاه نداشته و اقدامش برای اینکار هم بی نتیجه بوده زیرا اسم دو نفر دیگر هم روی این زمین بوده و اظهار به حق مالکیت کرده بودند. حالا چون این سیف الله مدتها در باغ زندگی میکرده و همه به عنوان صاحب باغ به او نگاه می کردند و خود را همه جا صاحب باغ معرفی میکرده دیگر کسی از او مدرک نمیخواهد ولی مرتضی که جار نزده که باغ مال من است و در باغ هم زندگی نمیکرده مشکل اثبات مالکیت داشته.برادرش غلامرضا هم که اصلا ایران نبوده که او اصلا کارش خیلی سخت تر است.
بعد از یکی 2 سال کش مکش و دادگاه و ناراحتی - دادگاه حکم به قبول ادعای مرتضی برای شراکت در باغ میدهد و معلوم میشود که مرتضی طبق اسناد و مدارک و شاهدین در کارگاه و باغ سهم دارد و برادرش هم در همه مدارک و رای دادگاه سهیم بوده با او.
این مدت دادگاه و رفت و آمد ها و مخارج وکیل و دادگاه همه بر دوش مرتضی بوده و برادرش که هیچ کاری و کمکی نمیتوانسته بکند به جز چند تا امضا.
بعد از این جریان دیگه نه از بچه های سیف الله خبری میشه و نه از داماد هاش . نه دیگه کسی سراغ داییشون میگیره و نه کسی حق به داییش میده. خوب معلومه چون همه بوی پول و سهمالارث باغ به مشامشون خورده بود و کلا مفت خوریا و خوش گذرانیهای خونه دایی و خرج کردن پول دایی و سفارش دادن های پشت سر هم به دایی که این بفرست و اون بخر برامون رو همه فراموش میکنند و حالا دیگه همه پشت سیف الله جمع میشوند چون قراره سهمی بهشون برسه و همه هم ظاهر قضیه رو دیدند که سیف الله در باغ زندگی میکرده و پس باغ مال اون هست و فکر میکردند هیچ مدرکی یا هیچ شاهدی نیست برای این موضوع.
کم کم سیف الله و پسر هاش به فکر این می افتند که باغ و کارگاه رو کاملا به نفع خودشون بردارند و اینقدر مرتضی رو که طرفشون شده بود رو به دادگاه بکشند و اذیت کنند تا بیخیال شه و دستشم که خالیه و زود بیخیال میشه.
پسر بزرگ سیف الله هم که نورالله اسمش هست در این بین یک ادعا به دادگاه میکند که من هم در کارگاه شریک هستم و حقم را می خواهم و مرتضی و برادرش را به دادگاه میکشاند ولی نمیتواند سند قانونی بیاورد و معلوم میشود ادعای درغی کرده و فقط میخواسته این موضوع را کش دهد و اذیت این دو برادر کند. در زمان های مختلف کارهای این چنینی میکرده تا از قافله ارث و وراثت عقب نیافتد.
هر روز یه بهانه جدید و یک اعتراض جدید و کشاندن مرتضی به دادگاه های کازرون و سنگ اندازی جلوی پای مرتضی برای اینکه دادگاه حکم نهایی برای تفکیک باغ ندهد . هر روز یه کاغذ بازی و از کازرون به شیراز و از شیراز به تهران و دیوان عالی کشور و رئیس کل و همه و همه رو در این پرونده کشوندند تا مرتضی رو بدوونند و خستش کنند و طولانیش کنند .
حمید و پسر کوچک سیف الله حتی با اسلحه در حضور مامور نیروی انتظامی - مرتضی و برادرش را تهدید به مرگ کردند و تفنگ را به طرفشان نشانه رفتند و بعد از شکایت مرتضی به دادگاه کشانده شدند و محکومیت برایشان بریدند و جریمه شدند که متاسفانه با روش های خودشان محکومیت را خریدند و جریمه ها را پرداختند.
سعید هم که پسر کوچکتر خانواده است همیشه پی خوشگذرانی و گاهی در کارهای باغ به پدر کمک میکرده و از پول درآمد باغ هم کش میرفته و حرفهایی هم بوده که بیشتر مواقع با قاچاق بعضی اجناس مثل سیگار و پارچه و این آخر کاریها هم با قاچاق چندین کیلو مواد مخدر دستگیر شد و مدتی هم در زندان به سر برده تا به روش های خودشان آن را آزاد کردند. چندین بار هم بوده که میوه ها را میبرده میفروخته و فاکتور هایی که به پول تبدیل میکرده را به پدرش میداده و میگفته این ها را بگیر و یکی دو ماه دیگر برو و تسویه حساب کن . سیف الله بی سواد هم بعد از مدتی که می رفته حسابش را تسویه کند با خریداران به او میگفتند که پسرت پول میوه ها را همان روز گرفته.
حمید هم که چندین سال اول زندگیش که از باغ میخورد و بعد از مدتی به اهواز رفت و با خانواده زنش زندگی کرد و داماد سر خونه شد(اذیت ها و سر بار شدن های حمید بر روی خانواده زنش بماند حالا). و در همان اوضاع و احوال شکایت مرتضی برگشت به کازرون و رفت و با برادرش سعید و نورالله از ارثیه باد آورده نگهداری کنند تا سهمیه شون بیشتر شود.این مفت خوردن ها و آماده خوردن ها حیف است که تمام شود.
ادامه دارد...
ya.hagh- Registration date : 2010-05-16
تعداد پستها : 5
مدل گوشي : 1100
امتیاز : 7
رد: یک حقیقت تلخ و نتیجه اعتماد به خویشاوندان و ...
همیشه به گفته برادران (مرتضی و غلامرضا) حکم دادگاهی صادر شده ولی متاسفانه برای اجرای آن هر روزی یک بهانه و یک کلک جدید از طرف سیف الله و بچه هاش به میان آورده میشده تا زمان به درازا کشیده شود و طرف پروندشون منصرف شود. ولی خوب حق گرفتنی است و در هر حال حق به حق دار می رسد.
در جریان این پرونده که چندین شکایات و اعتراض های مختلف از سوی سیف الله و بچه هایش و البته وکیلشان (خودش هم میدونست فقط کارش اذیت کردن هست و نه رساندن حق به حق دار) می شد بعد از مدتی معلوم شد که دامادهای سیف الله (عبدل(عبدالکریم) و مراد ) هم پشت پرده چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ دیگر طرف سیف الله را گرفتند و کمک میکنند به مخارج وکیل گرفتن ها و پرونده را کش دادنها و سنگ اندازی ها و پرونده را به تهران ببرند و باز دوباره برگردونند به شیراز و باز بفرستند به کازرون و خلاصه خیلی کارهای دیگر که پنهانی انجام دادند. عبدل هم فراموش کرد که برای چه کسی دارد نامردی میکند و تمام محبت های مرتضی را زیر پا گذاشت و نمکدون را شکست.حمید و مراد و بقیه هم نمکدون رو شکستند و جواب مهربونیها و کمک های مرتضی را اینگونه پاسخ دادند.البته باید بدانند یه روزی به طریق مختلف جوابگوی این کار بوده و خواهند بود و مشکلاتی که برای مرتضی بوجود آوردند و حتی برای خودشان هم مشکلات درست کردند باید قصاص شوند.
انشالله روزی برسد که وکیلشان و افراد دولتی و همه کسانی که مخفیانه و بعضی اوقات علنی در به انجام نرسیدن و اجرا نشدن این حکم دادگاهی به این سیف الله و خانواده اش کمک کرده اند – دستشان رو شود و هم در این دنیا و هم در آن دنیا به جزای اعمالشان برسند.
شاید الان پیش خودتان بگویید چرا مرتضی را نمی گویی که چه کسانی کمکش کردند و چه کار کرده است. چون چیزی ندارد که بگویم. متاسفانه فقط دنبال اعتراض ها و شکایت های جدید و ادعاهای دروغین و بی سر و ته سیف الله و وکیلشان بوده که از این دادگاه به اون دادگاه می خواسته فقط جواب آنها را بدهد. به نظر شما اگر مرتضی و برادرش کسانی را داشتند و از راههای غیر قانونی و پشت پرده و آشنا و پارتی بازی می خواستند پیش بروند از سال های 80 یا 81 تا الان که سال 89 است و هنوز نتوانستند این حکم تفکیک باغ را که گرفتند اجرا کنند؟؟؟؟ آیا تا حالا اینقدر طول میکشید؟ پس مطمئنا از راه های قانونی جلو رفتند و بیشتر مجبور بودند که جواب اعتراض ها و ادعاهای الکی و دروغین سیف الله بدهند به همین علت هم وقتی یک حکم اعتراضی جدید و یا ادعایی جدید داشته باشد دوباره باید پرونده در یک موعد دیگر به دادگاه برود و کاغذ بازی شروع شود تا اینکه این ادعای جدید یا قبول شود یا رد شود که وکیل سیف الله هم در بوجود آوردن این ادعا ها و اعتراض های پوچ خیلی زحمت کشیدند و حتما اسم این وکیل خوب را به شما هم معرفی میکنم تا برای کار هاتون به ایشان مراجعه کنید. مطمئن باشید سیف الله هیچ مدرک قانونی و به ثبت رسیده ندارد که این ملک مطعلق به او است و حتی تمام این سالهایی که سود باغ را صرف زندگی خودشان کرده است و هیچ پولی یا سهمی به برادران مرتضی و غلامرضا نداده است باید حساب کنند و درآمدی که به دو برادر (سهم مرتضی بیشتر از برادر دیگرباید باشد با این همه درگیری ها و در صحنه بودنها و بیشتر خرج کردنها و غیره) تعلق میگیرد را به آنها بدهند.
خودتان قضاوت کنید دلیل کشیده شدن این موضوع تا به حال و اجرا نشدن نهایی حکم تفکیک باغ که به سه قسمت مساوی تقسیم شده و از لحاظ مساحت و همه کارهای سندی و املاکی و غیره کامل و درست است – دلیلش چیست؟ دادگاه و حکم قضایی اعلام کرده که باید این باغ بین طرفین تفکیک شود و هر کسی حق خود را بگیرد و حتی پول سود این سالها هم باید به مرتضی پرداخت شود.
البته اگر این حکم ها و این دستور های قضایی را بخواهند می توانند در اینجا بگذارند تا همه به این حقیقت پی ببرند که واقعا درست است و به زودی باید این حکم اجرا شود.
متاسفانه در پی همین روزها و همین دادگاه ها حمید و برادرانش یک سند قلابی جعل کرده اند و اقدام به فروش باغ کرده اند که دستشان رو شده است و نتوانسته اند کلاه یکی دیگه را هم بردارند و او را هم به این پرونده بکشانند.هر چقدر شما فکر کنید این راه ها را رفتند و خلاف کردند و سنگ اندازی کردند. حرف هایی هم بین خانواده خودشان و اطرافیانشان پخش کرده اند که مرتضی را به عنوان یک کلاه بردار جلوه دهند و بگویند که ادعای او الکی است و حتی به خواهرش که در آن باغ زندگی میکرده توهین و بی احترامی کرده. اما خوب خودتان می توانید قضاوت کنید که برای کسی که این مشکلات داشته گرفتن حقش از طریق قانون اشکالی دارد؟
سیف الله و بچه هایش به خودشان و نوه هایشان هم رحم نمی کنند چون در پی همین پرونده یک سری کارها و اقدام های تهدید آمیز هم پسر نورالله (حسن) انجام داد که منجر به بازداشت و زندانی شدنش می شد که با صحبت های مادر حسن و جلب رضایت مرتضی توانست پسرش را آزاد کند. حتی حاضرند نوه و اطرافیانشان به زندان بیافتند ولی این پرونده به اجرای قانونی نرسد. خودتان دیگر تا آخر اخلاق و رفتارشان را بخوانید. البته کارها و حرکت های اینچنینی دیگر هم بوده که لو نرفتند و ثابت نشده و شانس آوردند.
روابط بین خانواده ها تیره و تار شده و بعضی ار فامیل که بین این دو خانواده قرار گرفتند و با هر دو طرف روابطشان را تقریبا حفظ کردند هم به نظر میرسد به هر دو طرف نیاز دارند و به خاطر نیازشان تا به حال بینشان به هم نخورده.
باید این حقایق همه بدانند و به نزدیک ترین اعضای خانواده شان اعتماد نکنند و
ضرب المثل حساب حساب کاکا برادر را هیچ فقط فراموش نکنید.
بیایید چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ قانونی و چه از لحاظ دیگر به این خانواده ها کمک کنیم و هر کسی نسبت به وجدان و خداشناسی خودش قدمی بردارد و کمکی کند تا این مساله تمام شود و حق به حقدار برسد. اگر حق با سیف الله است و اینجا دروغ گفته شده بروید و کمک کنید به حقش برسد تا بتواند ارثیه ای بزرگ و خوب برای بچه هایش بگذارد که هیچ کدام هم نیازی به آن ندارند.چون هم کار میکنند و هم سالم هستند و درآمد دارند. اگر هم حق با مرتضی و برادرش هست هم بروید و پا در میانی کنید تا به حقشان برسند. هر کسی در جایگاه خود میتواند کمک کند ولو با کلمات یا تلفنی خلاصه وار. بروید و حکم های اصلی را ببینید در دستشان. هیچ حرفی را از دو طرف بدون مدرک قبول نکنید. این داستان را هم اول بروید سئوال کنید بعد به حقایق پی میبرید و باور میکنید.
فامیل های نزدیک و دور - مطمئن باشید اگر مکه میروید یا رفته اید یا میخواهید بروید در گردن شماست که اقدامی کنید و دنبال حق را بگیرید.بگویید و بخواهید که حق به حقدار برسد.
همه بدانید که
یک نامه طولانی که پشت حکم دادگاهی این پرونده نوشته شده بوده به درون خانه غلامرضا به طور مخفیانه انداخته شده بوده که با خطی بسیار بد و ناخوانا و کلمات و توهین های بسیار زشت نوشته شده بوده.خانواده مرتضی و غلامرضا را به کشتن تهدید کردند و گفتند که شما را میکشیم چون دیگر خسته شدیم و خودتان را عقب بکشید .از نوشته ها و خواسته ها و فحش ها و بدگویی ها احتمالا میشه فهمید کار چه کسانی بوده. مال دنیا ارزش تهدید و کشتن انسان دیگر ندارد مخصوصا کسانی که به آنها مدیون هستیم و با آنها زندگی کردیم و فامیل هستند.
ادامه دارد...
در جریان این پرونده که چندین شکایات و اعتراض های مختلف از سوی سیف الله و بچه هایش و البته وکیلشان (خودش هم میدونست فقط کارش اذیت کردن هست و نه رساندن حق به حق دار) می شد بعد از مدتی معلوم شد که دامادهای سیف الله (عبدل(عبدالکریم) و مراد ) هم پشت پرده چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ دیگر طرف سیف الله را گرفتند و کمک میکنند به مخارج وکیل گرفتن ها و پرونده را کش دادنها و سنگ اندازی ها و پرونده را به تهران ببرند و باز دوباره برگردونند به شیراز و باز بفرستند به کازرون و خلاصه خیلی کارهای دیگر که پنهانی انجام دادند. عبدل هم فراموش کرد که برای چه کسی دارد نامردی میکند و تمام محبت های مرتضی را زیر پا گذاشت و نمکدون را شکست.حمید و مراد و بقیه هم نمکدون رو شکستند و جواب مهربونیها و کمک های مرتضی را اینگونه پاسخ دادند.البته باید بدانند یه روزی به طریق مختلف جوابگوی این کار بوده و خواهند بود و مشکلاتی که برای مرتضی بوجود آوردند و حتی برای خودشان هم مشکلات درست کردند باید قصاص شوند.
انشالله روزی برسد که وکیلشان و افراد دولتی و همه کسانی که مخفیانه و بعضی اوقات علنی در به انجام نرسیدن و اجرا نشدن این حکم دادگاهی به این سیف الله و خانواده اش کمک کرده اند – دستشان رو شود و هم در این دنیا و هم در آن دنیا به جزای اعمالشان برسند.
شاید الان پیش خودتان بگویید چرا مرتضی را نمی گویی که چه کسانی کمکش کردند و چه کار کرده است. چون چیزی ندارد که بگویم. متاسفانه فقط دنبال اعتراض ها و شکایت های جدید و ادعاهای دروغین و بی سر و ته سیف الله و وکیلشان بوده که از این دادگاه به اون دادگاه می خواسته فقط جواب آنها را بدهد. به نظر شما اگر مرتضی و برادرش کسانی را داشتند و از راههای غیر قانونی و پشت پرده و آشنا و پارتی بازی می خواستند پیش بروند از سال های 80 یا 81 تا الان که سال 89 است و هنوز نتوانستند این حکم تفکیک باغ را که گرفتند اجرا کنند؟؟؟؟ آیا تا حالا اینقدر طول میکشید؟ پس مطمئنا از راه های قانونی جلو رفتند و بیشتر مجبور بودند که جواب اعتراض ها و ادعاهای الکی و دروغین سیف الله بدهند به همین علت هم وقتی یک حکم اعتراضی جدید و یا ادعایی جدید داشته باشد دوباره باید پرونده در یک موعد دیگر به دادگاه برود و کاغذ بازی شروع شود تا اینکه این ادعای جدید یا قبول شود یا رد شود که وکیل سیف الله هم در بوجود آوردن این ادعا ها و اعتراض های پوچ خیلی زحمت کشیدند و حتما اسم این وکیل خوب را به شما هم معرفی میکنم تا برای کار هاتون به ایشان مراجعه کنید. مطمئن باشید سیف الله هیچ مدرک قانونی و به ثبت رسیده ندارد که این ملک مطعلق به او است و حتی تمام این سالهایی که سود باغ را صرف زندگی خودشان کرده است و هیچ پولی یا سهمی به برادران مرتضی و غلامرضا نداده است باید حساب کنند و درآمدی که به دو برادر (سهم مرتضی بیشتر از برادر دیگرباید باشد با این همه درگیری ها و در صحنه بودنها و بیشتر خرج کردنها و غیره) تعلق میگیرد را به آنها بدهند.
خودتان قضاوت کنید دلیل کشیده شدن این موضوع تا به حال و اجرا نشدن نهایی حکم تفکیک باغ که به سه قسمت مساوی تقسیم شده و از لحاظ مساحت و همه کارهای سندی و املاکی و غیره کامل و درست است – دلیلش چیست؟ دادگاه و حکم قضایی اعلام کرده که باید این باغ بین طرفین تفکیک شود و هر کسی حق خود را بگیرد و حتی پول سود این سالها هم باید به مرتضی پرداخت شود.
البته اگر این حکم ها و این دستور های قضایی را بخواهند می توانند در اینجا بگذارند تا همه به این حقیقت پی ببرند که واقعا درست است و به زودی باید این حکم اجرا شود.
متاسفانه در پی همین روزها و همین دادگاه ها حمید و برادرانش یک سند قلابی جعل کرده اند و اقدام به فروش باغ کرده اند که دستشان رو شده است و نتوانسته اند کلاه یکی دیگه را هم بردارند و او را هم به این پرونده بکشانند.هر چقدر شما فکر کنید این راه ها را رفتند و خلاف کردند و سنگ اندازی کردند. حرف هایی هم بین خانواده خودشان و اطرافیانشان پخش کرده اند که مرتضی را به عنوان یک کلاه بردار جلوه دهند و بگویند که ادعای او الکی است و حتی به خواهرش که در آن باغ زندگی میکرده توهین و بی احترامی کرده. اما خوب خودتان می توانید قضاوت کنید که برای کسی که این مشکلات داشته گرفتن حقش از طریق قانون اشکالی دارد؟
سیف الله و بچه هایش به خودشان و نوه هایشان هم رحم نمی کنند چون در پی همین پرونده یک سری کارها و اقدام های تهدید آمیز هم پسر نورالله (حسن) انجام داد که منجر به بازداشت و زندانی شدنش می شد که با صحبت های مادر حسن و جلب رضایت مرتضی توانست پسرش را آزاد کند. حتی حاضرند نوه و اطرافیانشان به زندان بیافتند ولی این پرونده به اجرای قانونی نرسد. خودتان دیگر تا آخر اخلاق و رفتارشان را بخوانید. البته کارها و حرکت های اینچنینی دیگر هم بوده که لو نرفتند و ثابت نشده و شانس آوردند.
روابط بین خانواده ها تیره و تار شده و بعضی ار فامیل که بین این دو خانواده قرار گرفتند و با هر دو طرف روابطشان را تقریبا حفظ کردند هم به نظر میرسد به هر دو طرف نیاز دارند و به خاطر نیازشان تا به حال بینشان به هم نخورده.
باید این حقایق همه بدانند و به نزدیک ترین اعضای خانواده شان اعتماد نکنند و
ضرب المثل حساب حساب کاکا برادر را هیچ فقط فراموش نکنید.
بیایید چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ قانونی و چه از لحاظ دیگر به این خانواده ها کمک کنیم و هر کسی نسبت به وجدان و خداشناسی خودش قدمی بردارد و کمکی کند تا این مساله تمام شود و حق به حقدار برسد. اگر حق با سیف الله است و اینجا دروغ گفته شده بروید و کمک کنید به حقش برسد تا بتواند ارثیه ای بزرگ و خوب برای بچه هایش بگذارد که هیچ کدام هم نیازی به آن ندارند.چون هم کار میکنند و هم سالم هستند و درآمد دارند. اگر هم حق با مرتضی و برادرش هست هم بروید و پا در میانی کنید تا به حقشان برسند. هر کسی در جایگاه خود میتواند کمک کند ولو با کلمات یا تلفنی خلاصه وار. بروید و حکم های اصلی را ببینید در دستشان. هیچ حرفی را از دو طرف بدون مدرک قبول نکنید. این داستان را هم اول بروید سئوال کنید بعد به حقایق پی میبرید و باور میکنید.
فامیل های نزدیک و دور - مطمئن باشید اگر مکه میروید یا رفته اید یا میخواهید بروید در گردن شماست که اقدامی کنید و دنبال حق را بگیرید.بگویید و بخواهید که حق به حقدار برسد.
همه بدانید که
یک نامه طولانی که پشت حکم دادگاهی این پرونده نوشته شده بوده به درون خانه غلامرضا به طور مخفیانه انداخته شده بوده که با خطی بسیار بد و ناخوانا و کلمات و توهین های بسیار زشت نوشته شده بوده.خانواده مرتضی و غلامرضا را به کشتن تهدید کردند و گفتند که شما را میکشیم چون دیگر خسته شدیم و خودتان را عقب بکشید .از نوشته ها و خواسته ها و فحش ها و بدگویی ها احتمالا میشه فهمید کار چه کسانی بوده. مال دنیا ارزش تهدید و کشتن انسان دیگر ندارد مخصوصا کسانی که به آنها مدیون هستیم و با آنها زندگی کردیم و فامیل هستند.
ادامه دارد...
ya.hagh- Registration date : 2010-05-16
تعداد پستها : 5
مدل گوشي : 1100
امتیاز : 7
مواضيع مماثلة
» 7 حقیقت عجیب که در مورد بدنتان نمی دانید...!!!!
» اعتماد به نفس خود را افزایش دهید
» با اعتقادخدا،اعتماد و امید زندگی کنید
» اعتماد به نفس خود را افزایش دهید
» با اعتقادخدا،اعتماد و امید زندگی کنید
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد